زندگی میان مردگان
همون روز آماده شدیمو رفتم شهرستان جایی که مامان مامانم بود چون عصر حرکت کردیم شب اونجا بودیم همسایه ها همیشه توی تابستون توی کوچه ها جمع میشدن اون شب هم جمع شده بود ما هم لباسونا عوض کردیمو رفتیم توی کوچه رفتم کنار دوست بچه گیم که 3 سال ازم بزرگ تر بود ولی وقتی بچه بودیم کلی آتیش سوزوندیم نشستم کنارش بعد چند دقیقه دشمن زندگیم اومد کسی که همیشه باعث بدبختیم بود دختر دایه عوضیم چون نیمه دومی بود یکسال ازم کوچیک تر بود اومد کنارمون منو فاطمه ساکت شدیم هیچ کس از دو نفر از خانواده مادر بزرگم دل خوشی نداشت مینا دختر دایم و نرگس دختر خالم همه میدونستن عوضی هستن هر دو یکسال ازم کوچیک تر بودن مینا وقتی دید ما حرف نمیزنیم رفت همین که رفت منو فاطمه دوستم داشتیم در مورد جن و رواح حرف میزدیم که ی دفعه ی چیزی به در خورد فاطمه داد زدو بلند شد من ریلکس نشستم
+ مامانت بود فاطمه
- ای خدا سکته کردم
باز فاطمه اومد نشست تا ساعت یک نصف شب توی کوچه بودیم کسی دوست نداشت بخاطر آبی که از وسط کوچه رد میشد دل بکنه صداش خیلی آرامش بخش بود اون شب خوابی ندید تا اینکه برگشتیم خونه...
+ مامانت بود فاطمه
- ای خدا سکته کردم
باز فاطمه اومد نشست تا ساعت یک نصف شب توی کوچه بودیم کسی دوست نداشت بخاطر آبی که از وسط کوچه رد میشد دل بکنه صداش خیلی آرامش بخش بود اون شب خوابی ندید تا اینکه برگشتیم خونه...
۲.۸k
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.