قلب سیاه
قلب سیاه
•part ۴•
ات : ( از حموم آومد بیرون ) خب این لباسه خوبیه ژون
( زینگ درنگک زیتگ )
ات: عه هانا ، ببین گلم چند دقیقه دیگه میام
هانا: ببین ات مراقب باشا انگاری یه مرد روانی هست که زنایه هم وزن تو رو میدزدن
ات: هع خندیدیم
هانا: بخدا راست میمیگم
ات: اوک حواسم هست ، بای
چه لباسه خوبیه همینو می پوشم * عکسو می ذارم*
( اتاق فرار )
* خب بگم که یه آدم روانی که به بابایه ات مواد میفروخته از ات خوشش میومده ولی حالا باباش نذاشته و الان این آدم می خواد ات رو بکشه و الان یه کاراکتر اتاق فراره*
ات: بچه ها خیلی انرژی دارم ،.. اوه شروع شد
( ۲۰ دقیقه بعد)
هانا: بچه هااااا فرار کنیددد برید تو تابوت ها
ات: نه می ترسمممم
هانا: برو دیگه دهنت رو ببند
( میرن تو تابوت ها)
ات: وای تبررر نه
( مرد روانی رو قاتل میگم ، الان این داره به ات تبر میزنه )
ات: بچه ها کمک خیلی خون داره ازم میره
لونا: اتت خوبی نه چرا هانا
برو به صاحبش بگو
هانا: الان میاد
جونگ کوک: الان میبرمش بیمارستان شما بمونید
ات: واییی ژون چه جذابه این پسر
هانا: هول داری میمیری بسه
( بیمارستان )
دکتر : متاسفانه خون زیاد ازش رفته و ما تازه خونمون تموم شده شما باید بهش بدید .
جونگ کوک با خودش : ای مرتیکه شپش خودم خون نیازم به این دختر چندش خوشگل بدم؟؟؟!!!
دکتر : آقا خانوم داره جون میده ، میدی یا نه؟؟!
جونگ کوک: باشه
( خون تو دختره میره و شب میشود)
ات: اممم سلام چطورین ؟ خوبین ؟ منم خوبم
جونگ کوک: آها
( خب الان میریم سراغ بابایه ات ، از اونجا که بابایه ات مواد مصرف می کرده و اینا پس روانی ببوده، ایشون عاشق مامان جونگ کوک میشه و جونگ کوک هم با مامانش زندگی میکرده ، اونا با هم از اون کارا میکردن )
صبح:
جونگ کوک: ای دختره نصفه خونمو گرفتی ، ولی خداییش چه ناز خوابیده .
( جونگ کوک میره پیشه مامانش )
در و باز میکنه و.....
هیچی دیه اونا همچی رو جمع کردن
جونگ کوک : عه آقای پارک خوبین ؟
ب ات : اممم اهه ممنون
جونگ کوک : چرا اضطراب دارین ؟
ب ات : اهه اضطراب نه بابا
م جونگ کوک : امم پسرم فک کنم خسته ای برو بخواب
جونگ کوک: بسششش
•part ۴•
ات : ( از حموم آومد بیرون ) خب این لباسه خوبیه ژون
( زینگ درنگک زیتگ )
ات: عه هانا ، ببین گلم چند دقیقه دیگه میام
هانا: ببین ات مراقب باشا انگاری یه مرد روانی هست که زنایه هم وزن تو رو میدزدن
ات: هع خندیدیم
هانا: بخدا راست میمیگم
ات: اوک حواسم هست ، بای
چه لباسه خوبیه همینو می پوشم * عکسو می ذارم*
( اتاق فرار )
* خب بگم که یه آدم روانی که به بابایه ات مواد میفروخته از ات خوشش میومده ولی حالا باباش نذاشته و الان این آدم می خواد ات رو بکشه و الان یه کاراکتر اتاق فراره*
ات: بچه ها خیلی انرژی دارم ،.. اوه شروع شد
( ۲۰ دقیقه بعد)
هانا: بچه هااااا فرار کنیددد برید تو تابوت ها
ات: نه می ترسمممم
هانا: برو دیگه دهنت رو ببند
( میرن تو تابوت ها)
ات: وای تبررر نه
( مرد روانی رو قاتل میگم ، الان این داره به ات تبر میزنه )
ات: بچه ها کمک خیلی خون داره ازم میره
لونا: اتت خوبی نه چرا هانا
برو به صاحبش بگو
هانا: الان میاد
جونگ کوک: الان میبرمش بیمارستان شما بمونید
ات: واییی ژون چه جذابه این پسر
هانا: هول داری میمیری بسه
( بیمارستان )
دکتر : متاسفانه خون زیاد ازش رفته و ما تازه خونمون تموم شده شما باید بهش بدید .
جونگ کوک با خودش : ای مرتیکه شپش خودم خون نیازم به این دختر چندش خوشگل بدم؟؟؟!!!
دکتر : آقا خانوم داره جون میده ، میدی یا نه؟؟!
جونگ کوک: باشه
( خون تو دختره میره و شب میشود)
ات: اممم سلام چطورین ؟ خوبین ؟ منم خوبم
جونگ کوک: آها
( خب الان میریم سراغ بابایه ات ، از اونجا که بابایه ات مواد مصرف می کرده و اینا پس روانی ببوده، ایشون عاشق مامان جونگ کوک میشه و جونگ کوک هم با مامانش زندگی میکرده ، اونا با هم از اون کارا میکردن )
صبح:
جونگ کوک: ای دختره نصفه خونمو گرفتی ، ولی خداییش چه ناز خوابیده .
( جونگ کوک میره پیشه مامانش )
در و باز میکنه و.....
هیچی دیه اونا همچی رو جمع کردن
جونگ کوک : عه آقای پارک خوبین ؟
ب ات : اممم اهه ممنون
جونگ کوک : چرا اضطراب دارین ؟
ب ات : اهه اضطراب نه بابا
م جونگ کوک : امم پسرم فک کنم خسته ای برو بخواب
جونگ کوک: بسششش
۱۶.۱k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.