فیک جیمین مافیا من
پارت:4
ویو ات
نگاهی ب پنجره اتاق کردم
هوا تاریک شده بود اصلا نفهمیدم چطوری گذشت رفتم و گوشی رو برداشتم و شروع کردم به بازی کردن
که یکی در زد
×بیام تو دخترم
-بله بفرمایید
×این لباس رو ارباب برات فرستاده و الان بیا باهم بریم پایین برای شام
-باشه
دنبااش راه افتادم رفتم پایین دیدم نشسته سر میز و داره غذا میخوره از شدت سرد بودنش یخ زدم
میخاستم بشینم که گفت:
+اونجا نه بیا اینجا
داشت به صندلی کنارش اشاره میکرد
رفتم و کنارش نشستم که حس کردم دستش روی پامه خواستم دستشو بردارم که پام رو فشار داد
+شروع کن دیگه
-گشنه نیستم
+گفتم بخور (داد)
چشمام پر از اشک شده بود و شروع کردم به غذا خوردن که قطره اشکی از چشمام افتاد
میدونستم داره نگاهم میکنه چیزی نگفتم و سریع غذام رو تمام کردم
-من برم دیگه و بلند شدم رفتم
ویو جیمین:
نباید سرش داد بزدم ولی خب حقش بود باید یاد بگیره داره با کی حرف میزنه
ویو ات
روی تخت نشته بودم و به سقف خیره بودم که در باز شد
+چرا اون لباسی که برات فرستاده بودمو نپوشیدی تا میرم و میام بپوشش
وقتی اومدم باید تنت باشه در غیر این صورت ی بلایی سرت میارم
و رفت بیرون رفتم سمت اون جعبه و بازش کردم
-وات د فاک این چیه این لباس خوابه من اینو نمیپوشم یاد اون حرفش افتادم (وقتی اومدم باید تنت باشه در غیر این صورت ی بلایی ب سرت میارم)
ترسیدم و پوشیدمش و رفتم روی تخت نشستم
چقدر از خودم بدم میومد که مجبور شدم همیچین لباسی رو بپوشم
که اومد توی اتاق و نگاهی بهم گرد و لبخندی زد
و اومد سمتم سرش رو برد توی گردنم و......
تمام مدت داشتم گریه میکردم و التماس میکردم بس کنه ولی تمام نمیشد بعد از اتمام کارش بلند شد که لباسش رو بپوشه که
+تو اولین بارت بود؟
سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم
+چرا زود تر نگفتی
هوفی کشید و براید استایل بغلم کرد بردم توی حموم و گذاشتم توی وان خودش هم اومد پشتم نشست
+خیلی درد داری
چشمام بسته بود هیچ جونی نداشتن فقط گفتم:
-اوهوم
بعد از ی حموم دو نفره دوباره براید استایل بغلم کرد و بردم روی تخت گذاشتم و لباس تنم کرد و پیشم دراز کشید هنوز هم درد کشیدم که گریم گرفت شروع کردم ب گریه کردن
+هیشش اروم باش
و بلند شد و رفت ی قرص برام اورد
+بیا اینو بخور
قرص رو ازش گرفتم و خوردم
+خب من برم توی اتاق خودم بخوابم
با صدای ضعیفی گفتم:
-میشه بمونی تا بخوابم
+باشه بخواب
و اومد پیشم دراز کشید که برگشتم سمتش و بغلش کردم
ویو فردا صبح:
.......ادامه دارد
ویو ات
نگاهی ب پنجره اتاق کردم
هوا تاریک شده بود اصلا نفهمیدم چطوری گذشت رفتم و گوشی رو برداشتم و شروع کردم به بازی کردن
که یکی در زد
×بیام تو دخترم
-بله بفرمایید
×این لباس رو ارباب برات فرستاده و الان بیا باهم بریم پایین برای شام
-باشه
دنبااش راه افتادم رفتم پایین دیدم نشسته سر میز و داره غذا میخوره از شدت سرد بودنش یخ زدم
میخاستم بشینم که گفت:
+اونجا نه بیا اینجا
داشت به صندلی کنارش اشاره میکرد
رفتم و کنارش نشستم که حس کردم دستش روی پامه خواستم دستشو بردارم که پام رو فشار داد
+شروع کن دیگه
-گشنه نیستم
+گفتم بخور (داد)
چشمام پر از اشک شده بود و شروع کردم به غذا خوردن که قطره اشکی از چشمام افتاد
میدونستم داره نگاهم میکنه چیزی نگفتم و سریع غذام رو تمام کردم
-من برم دیگه و بلند شدم رفتم
ویو جیمین:
نباید سرش داد بزدم ولی خب حقش بود باید یاد بگیره داره با کی حرف میزنه
ویو ات
روی تخت نشته بودم و به سقف خیره بودم که در باز شد
+چرا اون لباسی که برات فرستاده بودمو نپوشیدی تا میرم و میام بپوشش
وقتی اومدم باید تنت باشه در غیر این صورت ی بلایی سرت میارم
و رفت بیرون رفتم سمت اون جعبه و بازش کردم
-وات د فاک این چیه این لباس خوابه من اینو نمیپوشم یاد اون حرفش افتادم (وقتی اومدم باید تنت باشه در غیر این صورت ی بلایی ب سرت میارم)
ترسیدم و پوشیدمش و رفتم روی تخت نشستم
چقدر از خودم بدم میومد که مجبور شدم همیچین لباسی رو بپوشم
که اومد توی اتاق و نگاهی بهم گرد و لبخندی زد
و اومد سمتم سرش رو برد توی گردنم و......
تمام مدت داشتم گریه میکردم و التماس میکردم بس کنه ولی تمام نمیشد بعد از اتمام کارش بلند شد که لباسش رو بپوشه که
+تو اولین بارت بود؟
سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم
+چرا زود تر نگفتی
هوفی کشید و براید استایل بغلم کرد بردم توی حموم و گذاشتم توی وان خودش هم اومد پشتم نشست
+خیلی درد داری
چشمام بسته بود هیچ جونی نداشتن فقط گفتم:
-اوهوم
بعد از ی حموم دو نفره دوباره براید استایل بغلم کرد و بردم روی تخت گذاشتم و لباس تنم کرد و پیشم دراز کشید هنوز هم درد کشیدم که گریم گرفت شروع کردم ب گریه کردن
+هیشش اروم باش
و بلند شد و رفت ی قرص برام اورد
+بیا اینو بخور
قرص رو ازش گرفتم و خوردم
+خب من برم توی اتاق خودم بخوابم
با صدای ضعیفی گفتم:
-میشه بمونی تا بخوابم
+باشه بخواب
و اومد پیشم دراز کشید که برگشتم سمتش و بغلش کردم
ویو فردا صبح:
.......ادامه دارد
۴۲.۰k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.