🌼رمان لالایی 🌼 💙پارت دوم 💙
🌺 چشماش رو باز کرد حس کرد جایی که هست تغییر کرده اما هنوز درون جعبه بود به نوری که از بالا می آمد نگاه کرد چند نفر رو دید که دارن نگاهش می کنن کمی احساس ترس کرد یکی از اونها گفت تو کی هستی اینجا چیکار می کنی ؟ حرفی نزد سرش رو پایین انداخت ناگهان دستی روی سرش احساس کرد به صاحب دست نگاه کرد و نگاه مهربانی رو دید انگار اون فرد فرمانده ی اونها بود چونکه اون افراد کنار رفته بودن اون فرد پسر بچه رو بیرون آورد و گفت
_سلام کوچولو اسمت چیه ؟
پسر تمام توانش را جمع کرد و با صدای آروم گفت رایان
مرد گفت اسم من هم نیک هست
نیک دست رایان رو گرفت و از اون محل که شبیه یه انبار بود بیرون رفتن نیک به رایان گفت اینجا سیاره ی می رزم هست سیاره ی ما می خوام ببرمت پیش فرمانروا و بانوی سیاره تا اونا راجب تو تصمیم بگیرند رایان فقط به نیک نگاه می کرد اونا رفتن تا اینکه وارد سالن بزرگی شدن یک خانم و آقا که انگار فرمانروا و بانوی سیاره ی می رزم بودن با یه دختر جون و یه پسر که انگار ۱۲ سالش بود اونجا نشسته بودند نیک جلوی اونها تعظیم کوتاهی کرد و گفت فرمانروا اینبچه ای هست که پیدا کردیم
فرمانروا و بانو لبخندی زدن و به رایان گفتن سلام اسمت چیه ؟
رایان گفت سلام... اسم من رایان هست 🌺
_سلام کوچولو اسمت چیه ؟
پسر تمام توانش را جمع کرد و با صدای آروم گفت رایان
مرد گفت اسم من هم نیک هست
نیک دست رایان رو گرفت و از اون محل که شبیه یه انبار بود بیرون رفتن نیک به رایان گفت اینجا سیاره ی می رزم هست سیاره ی ما می خوام ببرمت پیش فرمانروا و بانوی سیاره تا اونا راجب تو تصمیم بگیرند رایان فقط به نیک نگاه می کرد اونا رفتن تا اینکه وارد سالن بزرگی شدن یک خانم و آقا که انگار فرمانروا و بانوی سیاره ی می رزم بودن با یه دختر جون و یه پسر که انگار ۱۲ سالش بود اونجا نشسته بودند نیک جلوی اونها تعظیم کوتاهی کرد و گفت فرمانروا اینبچه ای هست که پیدا کردیم
فرمانروا و بانو لبخندی زدن و به رایان گفتن سلام اسمت چیه ؟
رایان گفت سلام... اسم من رایان هست 🌺
۳.۹k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.