عشق یا قتل•پارت 24
تهیونگ : هوففف... خیلی خب... من هر چقدر هم که حرف بزنم تو گوش نمیکنی. دو تا راه هست. یکی اینکه الان بری خونه خودت تا چند روز آینده فکرات رو بکنی و دوباره برگردی پیش من و دومیش هم اینه که من به زور میبرمت.
جونگکوک تمام مدت داشت با تعجب به تهیونگ نگاه میکرد که گفت : یااا اذیتش نکن. ات برام خیلی با ارزشِ اگه اذیتش کنی میری سینه قبرستون.
تهیونگ : دخالت نکن جئون
ات : تهیونگ تو واقعا فکر کردی الان میگم وای نه عزیزم من عاشقتم اشکالی نداره! هه (خنده عصبی)
من گزینه اول رو انتخاب میکنم ولی با این تفاوت که قرار نیست دیگه برگردم پیشت.
تهیونگ : اوه جدی؟ (پوزخند)
ات که حسابی از رفتار تهیونگ ترسیده بود با لکنت گفت : بل... بله... من جدی ام.
تهیونگ همینجوری داشت به ات نزدیک میشد و ات هم داشت میرفت عقب که تهیونگ اسلحه رو از جیبش درآورد و با پشت اسلحه زد تو گردن ات.
طولی نکشید که ات بیهوش افتاد تو بغل تهیونگ.
جونگکوک : دیوونه شدی؟ (داد) احمققق اگه واقعا عاشقشی چرا این بلا رو سرش آوردی؟ تو که نمیخوای اونو بکشی هان؟
تهیونگ : احمق. اون عشقمه. چطور میتونم بکشمش
الان هم اگر اینکارو نمیکردم باهام نیومد خونه. باید باهاش حرف بزنم. من ات رو متقاعد میکنم. اون باید ی
به من گوش کنه.
جونگکوک : هر غلطی میخوای بکن برام مهم نیست ولی اگه بفهمم به ات آسیبی رسوندی کارت تمومه.
جونگکوک بعد از این حرفش از اونجا رفت.
تهیونگ هم ات رو براید استایل بغل کرد و گذاشتش تو ماشین و بعد به سمت خونه اش به راه افتاد.
وقتی رسید ات رو گذاشت رو تخت و بعد از اینکه لباسای خودش رو عوض کرد کنار ات دراز کشید و اونو کشید تو بغلش.
ویو ات صبح : با خوردن نور خورشید تو چشمم از خواب بیدار شدم. یکم سرمو تکون دادم که دیدم تو بغل تهیونگم. اومدم با آرامش بخوابم ولی با به یادآوردن اینکه اون کیه و چیکار کرده سریع از جام پریدم و شروع کردم به گریه کردن.
...
جونگکوک تمام مدت داشت با تعجب به تهیونگ نگاه میکرد که گفت : یااا اذیتش نکن. ات برام خیلی با ارزشِ اگه اذیتش کنی میری سینه قبرستون.
تهیونگ : دخالت نکن جئون
ات : تهیونگ تو واقعا فکر کردی الان میگم وای نه عزیزم من عاشقتم اشکالی نداره! هه (خنده عصبی)
من گزینه اول رو انتخاب میکنم ولی با این تفاوت که قرار نیست دیگه برگردم پیشت.
تهیونگ : اوه جدی؟ (پوزخند)
ات که حسابی از رفتار تهیونگ ترسیده بود با لکنت گفت : بل... بله... من جدی ام.
تهیونگ همینجوری داشت به ات نزدیک میشد و ات هم داشت میرفت عقب که تهیونگ اسلحه رو از جیبش درآورد و با پشت اسلحه زد تو گردن ات.
طولی نکشید که ات بیهوش افتاد تو بغل تهیونگ.
جونگکوک : دیوونه شدی؟ (داد) احمققق اگه واقعا عاشقشی چرا این بلا رو سرش آوردی؟ تو که نمیخوای اونو بکشی هان؟
تهیونگ : احمق. اون عشقمه. چطور میتونم بکشمش
الان هم اگر اینکارو نمیکردم باهام نیومد خونه. باید باهاش حرف بزنم. من ات رو متقاعد میکنم. اون باید ی
به من گوش کنه.
جونگکوک : هر غلطی میخوای بکن برام مهم نیست ولی اگه بفهمم به ات آسیبی رسوندی کارت تمومه.
جونگکوک بعد از این حرفش از اونجا رفت.
تهیونگ هم ات رو براید استایل بغل کرد و گذاشتش تو ماشین و بعد به سمت خونه اش به راه افتاد.
وقتی رسید ات رو گذاشت رو تخت و بعد از اینکه لباسای خودش رو عوض کرد کنار ات دراز کشید و اونو کشید تو بغلش.
ویو ات صبح : با خوردن نور خورشید تو چشمم از خواب بیدار شدم. یکم سرمو تکون دادم که دیدم تو بغل تهیونگم. اومدم با آرامش بخوابم ولی با به یادآوردن اینکه اون کیه و چیکار کرده سریع از جام پریدم و شروع کردم به گریه کردن.
...
۴.۲k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.