فیک( دنیای خیالی ) پارت ۷
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۷
ا.ت ویو
ا.ت: هانا بورام ولم کن....
صدای نشنیدم...دوباره گفتم...
ا.ت: گفتم ولمکن...چیه نکنه فهمیدین تقصیرشما بود...ها....پس بیاین برگردیم.....
بازم صدای نشنیدم......
کوله پوشتیمو کشیدم...ک ولش کرد...به کسی ک منو گرفته بود نگا کردم......ها..نه....نه..این کیه....
ا.ت: تو..تو کیِ...ازم چه میخای...میخای منو بکشی....
بدونی هیچ حرفی کمی اونور رو زمین نشست...
* نمیخای بشینی...
ا.ت: ازم چه میخای...
*:هیچی فقط کمک...
ا.ت: چرا همه ازمن کمک میخاد...
*: بیا بشین باهم حرف بزنیم....
ا.ت: باشه...
رفتم و کنارش رو زمین نشستم.....
*:اسمم جونگکوکه...من یکی از اونایی ک سال قبل تو این جنگل ممنوعه گمشده هستم....اکیپ هفت نفره....
ا.ت:جونگکوک......
جونگکوک: خب بزار من خیلی زیاد وقت ندارم....فقط خیلی کوتاه بهت میگم...روح ما تسخیر شده....اگه با دوستات میرفتی...چند متر اونور شما یه ساختمون بود....ک تو اون یه آدم روانی زندگی میکنه...اون یه دکتره..و با آزمایش و کتاب جادویی ک داره...هرکس اینجا بیاد و تسخیر میکنه.....الانم نوبت شماست...جنگل ممنوعه نیس...البته تا موقع ک اون سيب و نمیخوردین....بعد از خوردن اون سيب به دنیای خیالی وارد میشن..هرچیزی ک میبینین واقعيت نداره.....الان اون دوتا دوستت در خطره....روح ما فقط موقع طول خورشید و غروب خورشید آزاده...دیگه در طول روز و شب دستی خودمون نیس ک چیکار میکنیم...فقط ازت یه خواهش دارم....بهمون کمک کن..تا از اینجا آزاد شیم.....هرکی بدنش سالم باشه بعد از اينکه روحشو آزاد کنی میتونه زندگی کنه اما اگه بدنش از بین رفته باشه...نه...
ا.ت: الان..الان من چه کار کنم...
جونگکوک: من وقتی زیادی ندارم.......بیا بهت راه و نشون میدم...راه اون ساختمون و باید دوستات و نزاری چیزش بیشه.....
ا.ت:پس منتظر چه هستی...زود باش......
از رو زمین پاشد..منم بلند شدم...اون به یه موجود خیلی کوچیک تبدیل شد........و رفت...منم دنبالش دویدم.........خیلی سریع بود..با اینکه از حرفاش خیلی نفهمید بودم.....اما نمیخام هانا و بورام و چیزیش بیشه.......خیلی سریع بود...هوام هرلحظه روشن تر میشد.........
داشتم دنبالش می دویدم..ک ناپدید شد.....ایستادم..و اطرافمو نگا کردم.....چیزی نبود....تنهای تنها بودم....پس رفته.....
پس باید به تنهایم ادامه بدم..راه افتادم ک جلوم یه ساختمون دیدیم...پس جونگکوک اینو میگفت...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ا.ت ویو
ا.ت: هانا بورام ولم کن....
صدای نشنیدم...دوباره گفتم...
ا.ت: گفتم ولمکن...چیه نکنه فهمیدین تقصیرشما بود...ها....پس بیاین برگردیم.....
بازم صدای نشنیدم......
کوله پوشتیمو کشیدم...ک ولش کرد...به کسی ک منو گرفته بود نگا کردم......ها..نه....نه..این کیه....
ا.ت: تو..تو کیِ...ازم چه میخای...میخای منو بکشی....
بدونی هیچ حرفی کمی اونور رو زمین نشست...
* نمیخای بشینی...
ا.ت: ازم چه میخای...
*:هیچی فقط کمک...
ا.ت: چرا همه ازمن کمک میخاد...
*: بیا بشین باهم حرف بزنیم....
ا.ت: باشه...
رفتم و کنارش رو زمین نشستم.....
*:اسمم جونگکوکه...من یکی از اونایی ک سال قبل تو این جنگل ممنوعه گمشده هستم....اکیپ هفت نفره....
ا.ت:جونگکوک......
جونگکوک: خب بزار من خیلی زیاد وقت ندارم....فقط خیلی کوتاه بهت میگم...روح ما تسخیر شده....اگه با دوستات میرفتی...چند متر اونور شما یه ساختمون بود....ک تو اون یه آدم روانی زندگی میکنه...اون یه دکتره..و با آزمایش و کتاب جادویی ک داره...هرکس اینجا بیاد و تسخیر میکنه.....الانم نوبت شماست...جنگل ممنوعه نیس...البته تا موقع ک اون سيب و نمیخوردین....بعد از خوردن اون سيب به دنیای خیالی وارد میشن..هرچیزی ک میبینین واقعيت نداره.....الان اون دوتا دوستت در خطره....روح ما فقط موقع طول خورشید و غروب خورشید آزاده...دیگه در طول روز و شب دستی خودمون نیس ک چیکار میکنیم...فقط ازت یه خواهش دارم....بهمون کمک کن..تا از اینجا آزاد شیم.....هرکی بدنش سالم باشه بعد از اينکه روحشو آزاد کنی میتونه زندگی کنه اما اگه بدنش از بین رفته باشه...نه...
ا.ت: الان..الان من چه کار کنم...
جونگکوک: من وقتی زیادی ندارم.......بیا بهت راه و نشون میدم...راه اون ساختمون و باید دوستات و نزاری چیزش بیشه.....
ا.ت:پس منتظر چه هستی...زود باش......
از رو زمین پاشد..منم بلند شدم...اون به یه موجود خیلی کوچیک تبدیل شد........و رفت...منم دنبالش دویدم.........خیلی سریع بود..با اینکه از حرفاش خیلی نفهمید بودم.....اما نمیخام هانا و بورام و چیزیش بیشه.......خیلی سریع بود...هوام هرلحظه روشن تر میشد.........
داشتم دنبالش می دویدم..ک ناپدید شد.....ایستادم..و اطرافمو نگا کردم.....چیزی نبود....تنهای تنها بودم....پس رفته.....
پس باید به تنهایم ادامه بدم..راه افتادم ک جلوم یه ساختمون دیدیم...پس جونگکوک اینو میگفت...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۱۳.۳k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲