صبح اولین رابطه ... [p1]
صبح اولین رابطه ... [p1]
#سونگمین #استری_کیدز #درخواستی
با تابش نور از طریق پنجره شیشه ای رنگ در اتاق، اروم پلک هات را از هم جدا کردی... چند بار چشم های خواب آلود ات را باز و بسته کردی تا بتوانی به نور و محتوای روشن اتاق عادت کنن.
بعد از عادت کردن چشم هات به جسم نرمی که سرت رو گذاشته بودیش،نگاه کردی با دیدن سینه برهنه سونگمین که سرت رو روش گداشته بودی و به خواب عمیقی رفته بودی ، اتفاقات دیشب توی ذهنت یادآوری شد ، لبخندی از روی خجالت کشیدی .. و به صورت غرق در خواب سونگمین نگاه کردی برات جالب بود که چطور دیشب یک ددی خفن بود. و الان یک پسر خیلی خیلی کیوت ؟!
البته که دردم داشتی اما کم بود ، نگاهی به اطراف کرده و بعد بلند شدی، روی تخت نشسته بودی برای اینکه معذب نشی ملافه سفید رنگ که کمی لکه های خون بود رو روی بالا تنه ات کشیدی،پایین تنه ات هم خیلی وقت بود که باهاش پنهان شده بود.
با لبخند بهش خیره شده بودی
چهره جذابش ، بدنش ، صداش ، مخصوصا چیزی که در سینه چپش وجود داشت ، همشون دیوونه ات میکردن ، این پسر واقعا برات مهشر بود
با صدایی که شنیدی از افکار هات بیرون اومدی
_ خیلی خوشگلم که از وقتی بیدار شدی بهم زل زدی ؟(لبخند)
سرش روی بالش بود اما چشم هاش باز بود ، موهای زرد رنگش جلو دید چهره اش رو گرقته بود
دستت رو روی تار های موهای زرد رنگ چتری اش گذاشته و بعد به بالا هدایتشون کردی
و بعد نگاهت رو دادی به چشماش
= خودت چی فکر میکنی مستر کیم ؟
لبخندش کشیده تر شد
_ پس حق با منه
سرت رو آهسته تکون دادی
_ دیشب البته صبح خیلی دختر خوبی بودی. کیم ا/ت
احساس قرمز شدن گونه هات رو کردی .. میدونستی که قصدش خجالت دادنته
خنده ای کردی و مشتی به سینه اش زدی
= هی بس کن...
_ خیلی دوست دارم هر شب اسممو اینجوری صدا بزنی ( نیشخند)
= بیخیال...* ملافه رو محکم تر به خودت چسبوندی* چشم هات رو ببند تا برم حموم ...
_ منکه همه چیزو دیشب دیدم نیازی نیست ازم مخفیشون کنی یا خجالت بکشی
= یااا..دلت میخواد بمیری
از تخت پاشد و به سمتت اومد ( اینم بگم...لباس زیر داشت ) متعجب داشتی بهش نگاه میکردی که نزدیکت شد ، دستاش رو زیر پاهات که توی ملافه قایم شده بودن گذاشت و بعد به کمرت و خیلی زود بلندت کرد برای اینکه نیوفتی زود از گردنش گرفتی
= هییی بزارم زمین...
بدون هیچ جوابی به سمت حموم رفت قبل از ورود به حموم ملافه رو از روت برداشت و روی زمین انداخت حالا با بدن برهنه داشت تورو میبرد ...
#سونگمین #استری_کیدز #درخواستی
با تابش نور از طریق پنجره شیشه ای رنگ در اتاق، اروم پلک هات را از هم جدا کردی... چند بار چشم های خواب آلود ات را باز و بسته کردی تا بتوانی به نور و محتوای روشن اتاق عادت کنن.
بعد از عادت کردن چشم هات به جسم نرمی که سرت رو گذاشته بودیش،نگاه کردی با دیدن سینه برهنه سونگمین که سرت رو روش گداشته بودی و به خواب عمیقی رفته بودی ، اتفاقات دیشب توی ذهنت یادآوری شد ، لبخندی از روی خجالت کشیدی .. و به صورت غرق در خواب سونگمین نگاه کردی برات جالب بود که چطور دیشب یک ددی خفن بود. و الان یک پسر خیلی خیلی کیوت ؟!
البته که دردم داشتی اما کم بود ، نگاهی به اطراف کرده و بعد بلند شدی، روی تخت نشسته بودی برای اینکه معذب نشی ملافه سفید رنگ که کمی لکه های خون بود رو روی بالا تنه ات کشیدی،پایین تنه ات هم خیلی وقت بود که باهاش پنهان شده بود.
با لبخند بهش خیره شده بودی
چهره جذابش ، بدنش ، صداش ، مخصوصا چیزی که در سینه چپش وجود داشت ، همشون دیوونه ات میکردن ، این پسر واقعا برات مهشر بود
با صدایی که شنیدی از افکار هات بیرون اومدی
_ خیلی خوشگلم که از وقتی بیدار شدی بهم زل زدی ؟(لبخند)
سرش روی بالش بود اما چشم هاش باز بود ، موهای زرد رنگش جلو دید چهره اش رو گرقته بود
دستت رو روی تار های موهای زرد رنگ چتری اش گذاشته و بعد به بالا هدایتشون کردی
و بعد نگاهت رو دادی به چشماش
= خودت چی فکر میکنی مستر کیم ؟
لبخندش کشیده تر شد
_ پس حق با منه
سرت رو آهسته تکون دادی
_ دیشب البته صبح خیلی دختر خوبی بودی. کیم ا/ت
احساس قرمز شدن گونه هات رو کردی .. میدونستی که قصدش خجالت دادنته
خنده ای کردی و مشتی به سینه اش زدی
= هی بس کن...
_ خیلی دوست دارم هر شب اسممو اینجوری صدا بزنی ( نیشخند)
= بیخیال...* ملافه رو محکم تر به خودت چسبوندی* چشم هات رو ببند تا برم حموم ...
_ منکه همه چیزو دیشب دیدم نیازی نیست ازم مخفیشون کنی یا خجالت بکشی
= یااا..دلت میخواد بمیری
از تخت پاشد و به سمتت اومد ( اینم بگم...لباس زیر داشت ) متعجب داشتی بهش نگاه میکردی که نزدیکت شد ، دستاش رو زیر پاهات که توی ملافه قایم شده بودن گذاشت و بعد به کمرت و خیلی زود بلندت کرد برای اینکه نیوفتی زود از گردنش گرفتی
= هییی بزارم زمین...
بدون هیچ جوابی به سمت حموم رفت قبل از ورود به حموم ملافه رو از روت برداشت و روی زمین انداخت حالا با بدن برهنه داشت تورو میبرد ...
۲۳.۸k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.