🐤💛
ویو ا/ت :
با صدای تلویزیون از خواب بلند شدم ، دست و صورتم و شستم و کش و قوسی به بدنم دادم . دیشب به خاطر اینکه زیاد بیدار مونده بودم تا جیان رو بخوابونم کسل شده بودم و با وجود اینکه ساعت 11 بود خوابم میومد .
اومدم پایین و دیدم جیمین جیان رو بغل کرده و دارن با هم فوتبال تماشا می کنن :
- مگه هنوزم فوتبال داره؟
- تکراره ، دیشب خانم نزاشت ببینم
- ساعت 2 نصفه شب کی میشینه فوتبال میبینه بعدشم پسرت رو با هزار زحمت خوابوندمش بیدار می شد
- حالا نمی خواد سخنرانی کنی
دیدم میز چیده شده است و گفتم :
- بیاین صبحونه بخورین
- ما خوردیم
از دستش حرصی شدم و زود صبحونه و خوردم و جمع کردم و مشغول درست کردن ناهار شدم ، همه مواد رو آماده کرده بودم که دیدم جیمین داره به جیان لباس می پوشونه خودش هم آماده شده :
- کجا؟
- می برمش پارک حوصلش سر رفته تا غذا آماده بشه بر می گردیم
- حواست بهش باشه
- خیله خب
جیان تازه داشت 2 سالش می شد و می تونست راه بره به خاطر همین نگران بودم که گم نشه
ولی تصمیم گرفتم به جیمین اعتماد کنم ، وقتی رفتن تلویزیون رو خاموش کردم و مشغول تمیز کردن خونه شدم ، پدر و پسر حسابی ریخته بودن ، از لباساشون گرفته که هر گوشه کنار خونه پرت شده بودن تا پاپ کرون و آبمیوه ای که ریخته بودن ...
ویو جیمین :
دست های کوچولوی جیان رو گرفته بودم و به سمت ماشین هدایتش کردم ، در و براش باز کردم و گذاشتمش روی صندلی ، بعد خودمم رفتم نشستم داخل ماشین .
عینک دودیم رو برداشتم و زدم و برای جیان هم عینک دودی کوچولوش رو زدم و حرکت کردیم .
یک ربع بعد ...
ماشین و پارک کردم و جیان رو بیرون آوردم داشتم ماشین و قفل می کردم که دیدم داره به سرعت باد می ره سمت پارک و یکی که دوچرخه سوار شده هم داره میاد ، فوری رفتم و گرفتمش و از دوچرخه سوار هم عذرخواهی کردم و دوتایی رفتیم سمت پارک ...
ویو ا/ت :
به خاطر بهم ریختگی زیاد مجبور شدم کل خونه و تمیز کنم و در آخر مثل جنازه خودم و پرت کردم رو تخت که یادم اومد غذا روی گازه و فوری دویدم تا نسوزه ...
ویو جیمین :
موقع برگشتن جیان یه بادکنک فروش رو دیده بود و گیر داده بود که بادکنک می خواد منم براش گرفتم و سوار ماشین شدیم تا بریم خونه ، از اونجایی که بادکنک هلیومی بود گذاشتمش عقب تا مانع دیدم نشه .
وقتی چراغ قرمز شد متوجه شدم جیان همش داره به صندلی عقب نگاه می کنه تا بادکنکش رو ببینه و از این حرکتش خندم گرفت . بعدش با هم رفتیم فروشگاه تا برای خونه خرید کنم ، بعد از تموم شدن خرید داشتم حساب می کردم که متوجه شدم جیان نیست از ترس یه لحظه قلبم وایستاد که دیدم جیان یه ماشین برداشته و داره سمتم میاد . بغلش کردم و ماشین رو هم براش خریدم ...
ویو ا/ت :
در باز شد و جیمین و جیان به همراه کلی خرید و بادکنک ! جیان بدو بدو سمتم اومد و ماشین جدیدشو با ذوق نشونم داد و بعد نشست رو زمین تا باهاش بازی کنه ، منم رفتم کمک جیمین و خرید ها رو جا به جا کنم ، بعدش میز و چیدم و با هم ناهار خوردیم موقع ناهار هیچ حرفی بین من و جیمین رد و بدل نشد فقط با سکوت غذا خوردیم و جمع کردیم بعدش جیمین جیان رو برد تا بخوابونتش و منم رفتم رو تخت و با گوشیم مشغول شدم که دیدم مامان جیمین داره بهم زنگ می زنه جواب دادم :
- سلام آجوما
- سلام دخترم خوبید؟
- بله ممنون آجوشی و خودتون خوبید؟
- بله جیان خوبه؟
- آره جیمین داره می خوابونتش
- من هر چی به گوشی جیمین زنگ زدم جواب نداد اتفاقی افتاده؟
- نه گوشیش خاموش شده کاری داشتین؟
- آره فردا تولد جیانه درسته؟
- بله ، چطور؟
- ما می خوایم به مناسبت تولد 2 سالگی جیان براش توی یه تالار تولد بگیریم هزینه اش هم با خودمونه فقط باید زحمت بکشید چون تم آبیه یه لباس ست برای جیان بخرید
- خیلی زحمت کشیدید اصلا لازم نبود باشه با جیمین صحبت می کنم عصری می ریم براش می خریم
- باشه دخترم یادت نره
- نه یادم نمیره
- خب اگر کاری نداری من دیگه میرم کارای دیگه تالار رو بگم انجام بدن
- نه فقط ساعت چند اونجا باشیم؟
- از شیش بیاین که جمع و جور کنیم
- باشه
- خب دیگه فعلا خدافظ
- خدافظ
بعد از قطع کردن گوشی جیمین اومد داخل اتاق و کنارم دراز کشید که گفتم :
- مامانت چند بار به گوشیت زنگ زده بود گوشیت خاموشه؟
- آره تو پارک که بودیم خاموش شد ، چی میگفت؟
- برای جیان تو تالار جشن تولد دارن میگیرن زنگ زدن گفتن برای جیان یه لباس آبی بگیریم که متناسب با تم تولد باشه
- آها
- عصری بریم بیرون؟
- بریم
بعد دوباره گوشیم و برداشتم و باهاش مشغول شدم ...
ساعت 6 ...
یه بار دیگه ظاهرم رو توی آینه چک کردم و کیفم رو برداشتم جیمین که جیان بغلش بود گفت :
- آماده ای؟
- آره
رفتیم پاساژ و بعد کلی قر و فر اومدن آقا یه لباس انتخاب کردیم و برگشتیم ...
( لباساشون رو گذاشتم )
با صدای تلویزیون از خواب بلند شدم ، دست و صورتم و شستم و کش و قوسی به بدنم دادم . دیشب به خاطر اینکه زیاد بیدار مونده بودم تا جیان رو بخوابونم کسل شده بودم و با وجود اینکه ساعت 11 بود خوابم میومد .
اومدم پایین و دیدم جیمین جیان رو بغل کرده و دارن با هم فوتبال تماشا می کنن :
- مگه هنوزم فوتبال داره؟
- تکراره ، دیشب خانم نزاشت ببینم
- ساعت 2 نصفه شب کی میشینه فوتبال میبینه بعدشم پسرت رو با هزار زحمت خوابوندمش بیدار می شد
- حالا نمی خواد سخنرانی کنی
دیدم میز چیده شده است و گفتم :
- بیاین صبحونه بخورین
- ما خوردیم
از دستش حرصی شدم و زود صبحونه و خوردم و جمع کردم و مشغول درست کردن ناهار شدم ، همه مواد رو آماده کرده بودم که دیدم جیمین داره به جیان لباس می پوشونه خودش هم آماده شده :
- کجا؟
- می برمش پارک حوصلش سر رفته تا غذا آماده بشه بر می گردیم
- حواست بهش باشه
- خیله خب
جیان تازه داشت 2 سالش می شد و می تونست راه بره به خاطر همین نگران بودم که گم نشه
ولی تصمیم گرفتم به جیمین اعتماد کنم ، وقتی رفتن تلویزیون رو خاموش کردم و مشغول تمیز کردن خونه شدم ، پدر و پسر حسابی ریخته بودن ، از لباساشون گرفته که هر گوشه کنار خونه پرت شده بودن تا پاپ کرون و آبمیوه ای که ریخته بودن ...
ویو جیمین :
دست های کوچولوی جیان رو گرفته بودم و به سمت ماشین هدایتش کردم ، در و براش باز کردم و گذاشتمش روی صندلی ، بعد خودمم رفتم نشستم داخل ماشین .
عینک دودیم رو برداشتم و زدم و برای جیان هم عینک دودی کوچولوش رو زدم و حرکت کردیم .
یک ربع بعد ...
ماشین و پارک کردم و جیان رو بیرون آوردم داشتم ماشین و قفل می کردم که دیدم داره به سرعت باد می ره سمت پارک و یکی که دوچرخه سوار شده هم داره میاد ، فوری رفتم و گرفتمش و از دوچرخه سوار هم عذرخواهی کردم و دوتایی رفتیم سمت پارک ...
ویو ا/ت :
به خاطر بهم ریختگی زیاد مجبور شدم کل خونه و تمیز کنم و در آخر مثل جنازه خودم و پرت کردم رو تخت که یادم اومد غذا روی گازه و فوری دویدم تا نسوزه ...
ویو جیمین :
موقع برگشتن جیان یه بادکنک فروش رو دیده بود و گیر داده بود که بادکنک می خواد منم براش گرفتم و سوار ماشین شدیم تا بریم خونه ، از اونجایی که بادکنک هلیومی بود گذاشتمش عقب تا مانع دیدم نشه .
وقتی چراغ قرمز شد متوجه شدم جیان همش داره به صندلی عقب نگاه می کنه تا بادکنکش رو ببینه و از این حرکتش خندم گرفت . بعدش با هم رفتیم فروشگاه تا برای خونه خرید کنم ، بعد از تموم شدن خرید داشتم حساب می کردم که متوجه شدم جیان نیست از ترس یه لحظه قلبم وایستاد که دیدم جیان یه ماشین برداشته و داره سمتم میاد . بغلش کردم و ماشین رو هم براش خریدم ...
ویو ا/ت :
در باز شد و جیمین و جیان به همراه کلی خرید و بادکنک ! جیان بدو بدو سمتم اومد و ماشین جدیدشو با ذوق نشونم داد و بعد نشست رو زمین تا باهاش بازی کنه ، منم رفتم کمک جیمین و خرید ها رو جا به جا کنم ، بعدش میز و چیدم و با هم ناهار خوردیم موقع ناهار هیچ حرفی بین من و جیمین رد و بدل نشد فقط با سکوت غذا خوردیم و جمع کردیم بعدش جیمین جیان رو برد تا بخوابونتش و منم رفتم رو تخت و با گوشیم مشغول شدم که دیدم مامان جیمین داره بهم زنگ می زنه جواب دادم :
- سلام آجوما
- سلام دخترم خوبید؟
- بله ممنون آجوشی و خودتون خوبید؟
- بله جیان خوبه؟
- آره جیمین داره می خوابونتش
- من هر چی به گوشی جیمین زنگ زدم جواب نداد اتفاقی افتاده؟
- نه گوشیش خاموش شده کاری داشتین؟
- آره فردا تولد جیانه درسته؟
- بله ، چطور؟
- ما می خوایم به مناسبت تولد 2 سالگی جیان براش توی یه تالار تولد بگیریم هزینه اش هم با خودمونه فقط باید زحمت بکشید چون تم آبیه یه لباس ست برای جیان بخرید
- خیلی زحمت کشیدید اصلا لازم نبود باشه با جیمین صحبت می کنم عصری می ریم براش می خریم
- باشه دخترم یادت نره
- نه یادم نمیره
- خب اگر کاری نداری من دیگه میرم کارای دیگه تالار رو بگم انجام بدن
- نه فقط ساعت چند اونجا باشیم؟
- از شیش بیاین که جمع و جور کنیم
- باشه
- خب دیگه فعلا خدافظ
- خدافظ
بعد از قطع کردن گوشی جیمین اومد داخل اتاق و کنارم دراز کشید که گفتم :
- مامانت چند بار به گوشیت زنگ زده بود گوشیت خاموشه؟
- آره تو پارک که بودیم خاموش شد ، چی میگفت؟
- برای جیان تو تالار جشن تولد دارن میگیرن زنگ زدن گفتن برای جیان یه لباس آبی بگیریم که متناسب با تم تولد باشه
- آها
- عصری بریم بیرون؟
- بریم
بعد دوباره گوشیم و برداشتم و باهاش مشغول شدم ...
ساعت 6 ...
یه بار دیگه ظاهرم رو توی آینه چک کردم و کیفم رو برداشتم جیمین که جیان بغلش بود گفت :
- آماده ای؟
- آره
رفتیم پاساژ و بعد کلی قر و فر اومدن آقا یه لباس انتخاب کردیم و برگشتیم ...
( لباساشون رو گذاشتم )
۷.۶k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲