فیک به هم خواهیم رسید
+:رزا[چون اسم خودمو راحت تر میگم]
-:یونگی
♡پارت۱♡
روی مبل نشسته بودم ساعت ۱۰ شب بود. نگران جانگ کوک شده بودم اون ساعت ۹ می رسید. البته که همیشه مست ،
چرا باید نگرانش میبودم که دوباره مست بیاد و ازیتم کنه؟
ولی من اذیتاشو دوست داشتم من عاشقش بودم ولی اون تنها نشونش از عاشق بودنش این بود که با من ازدواج کرده بود
همیشه سرد نگاهم می کرد و سعی به آزار من و شکستن قلبم داشت ولی من کس دیگه ای رو نداشتم که عاشقش باشم پس هر کاری می کردم که جانگ کوک و نگه دارم. توی همین فکرا بودم که صدای جا به جا شدن دستگیره در بهم تلنگر زد و سرمو سریع سمت در بردم
در باز شد
حدس میزدم
دوباره مست بود رفتم سمتش و کمکش کردم روی مبل بشینه سرشو به پشت مبل تکیه داد و چشاشو بست
سمت آشپز خونه رفتم و غذاشو تو گرم کن گذاشتم
رفتار کوک عجیب بود اون همیشه تو این موقعیت شروع به حرف های نا سزا در مورد من میکرد ولی الان ساکت بود
سکوتی ترسناک
مثل آرامش قبل طوفان یا وقتی حرفی به کسی بزنی که دوست نداره بشنوه و اون چند ثانیه با خشم نگاهت کنه و بعد دعوا شدید بشه
به جز صدای ویژ ویژ گرم کن هیچ صدایی نمیومد غذارو در اوردم و سمتش رفتم و روی میز گذاشتم چند ثانیه نگاهش کردم ولی هیچ ری اکشنی نشون نداد خواستم سمت اتاق برم تا بخوابم ولی یک دیقه سنگینی روی دست راستم حس کردم تا بهش نگاه کردم دیدم که کوک دستمو گرفته
'الان نرو
+پس کی برم
'باهات حرف دارم
دستمو کشیدم بیرون و جلوی مبل نشستم یعنی چی میخواست بگه
خیلی جدی و سرد شروع به حرف زدن کرد سرد تر از همیشه
'رزا دیگه ازت خسته شدم بهتره تمومش کنیم
+چ ...چی میگی
خیلی شمرده شمرده و با مکث کنار حرفاش مثل هجی کردن یک کلمه برای بچه دبستانی شروع به حرف زدن کرد و کلمه آخرو فریاد زد
'گفتم.. گورتو ..از ..خونم ..گم کن.. و دیگه.. برنگرد.. نمیخوامتتت..
جوری فریاد میکشید که از ترس دستامو روی گوشم فشار دادم و به اشک هام که انگار پشت سد ترک دار مونده بودن اجازه شکستن سد و جاری شدن دادم
'به جای گریه کردن پاشو وسایلتو جمع کن
چرا اینطوری میکرد حتی بهم مهلت گریه نمیداد بلند شد و موبایلمو برداشت و جلوی پام پرت کرد و سمت کمد رفت یه هودی زرشکی برداشت و روی صورتم انداخت
'حالا برو گم شو بیرون
حس غم تو دلم توفان میکرد انگار همهمه ای توی قلبم به راه افتاده بود نتونستم جو اونجا رو تحمل کنم و نمیخواستم ازش خواهش کنم پس موبایل و برداشتم هودیو تنم کردم و بیرون رفتم
تویه خیابونای خیس قدم میزدم کلاه هودی رو روی سرم کشیده بودم
سرعت اشک هام با بارون مسابقه میدادن و به ترتیب اشک هام برنده میشدند
این حس که کل خاطرات نه چندان خوش برای جانگ کوک ولی برام من خوش توی ذهنم مرور می شد ترسناک و در عین حال غمگین بود
حالت تهوع زیادی از روی دلهره نا معلوم گرفته بودم
البته چرا نا معلوم همسرم چند دیقه پیش ولم کرده بود
فقط راه میرفتم نمیدونستم کجا دارم میرم فقط میرفتم
پاهام شل شده بود اونقدر که روی زمین می کشیدمشون تاحالا حالم انقدر بد نشده بود انگار که داشتم از حال میرفتم . سر چهار راه وایستادم
چشم هام پر اشک بود و جز نور ماشین های توی خیابون چیزی نمی دیدم که اون هم داشت به سياهی تبدیل می شد
انگار استخون های پاهام تحلیل میرفتن و می لرزیدن دستام شل شده بودن چشم هام به بالای کره چشم حرکت کرد و به زمین افتادم
فقط نیمی از چشمم باز بود و مردی رو میدیدم که منو روی زمین توی بغلش گرفته
صدای نامعلومی از یک ولوم مردونه و تو گلویی میومد و بلند کمک میخواست
فقط یک قسمت تار از زیر گلوش معلوم بود و اون تصویر زیبا هم جای خود رو به تاریکی داد
اون کی بود فرشته نجاتم که قراره زندگیمو عوض کنه یا من زیاده روی می کنم
.پایان.
-:یونگی
♡پارت۱♡
روی مبل نشسته بودم ساعت ۱۰ شب بود. نگران جانگ کوک شده بودم اون ساعت ۹ می رسید. البته که همیشه مست ،
چرا باید نگرانش میبودم که دوباره مست بیاد و ازیتم کنه؟
ولی من اذیتاشو دوست داشتم من عاشقش بودم ولی اون تنها نشونش از عاشق بودنش این بود که با من ازدواج کرده بود
همیشه سرد نگاهم می کرد و سعی به آزار من و شکستن قلبم داشت ولی من کس دیگه ای رو نداشتم که عاشقش باشم پس هر کاری می کردم که جانگ کوک و نگه دارم. توی همین فکرا بودم که صدای جا به جا شدن دستگیره در بهم تلنگر زد و سرمو سریع سمت در بردم
در باز شد
حدس میزدم
دوباره مست بود رفتم سمتش و کمکش کردم روی مبل بشینه سرشو به پشت مبل تکیه داد و چشاشو بست
سمت آشپز خونه رفتم و غذاشو تو گرم کن گذاشتم
رفتار کوک عجیب بود اون همیشه تو این موقعیت شروع به حرف های نا سزا در مورد من میکرد ولی الان ساکت بود
سکوتی ترسناک
مثل آرامش قبل طوفان یا وقتی حرفی به کسی بزنی که دوست نداره بشنوه و اون چند ثانیه با خشم نگاهت کنه و بعد دعوا شدید بشه
به جز صدای ویژ ویژ گرم کن هیچ صدایی نمیومد غذارو در اوردم و سمتش رفتم و روی میز گذاشتم چند ثانیه نگاهش کردم ولی هیچ ری اکشنی نشون نداد خواستم سمت اتاق برم تا بخوابم ولی یک دیقه سنگینی روی دست راستم حس کردم تا بهش نگاه کردم دیدم که کوک دستمو گرفته
'الان نرو
+پس کی برم
'باهات حرف دارم
دستمو کشیدم بیرون و جلوی مبل نشستم یعنی چی میخواست بگه
خیلی جدی و سرد شروع به حرف زدن کرد سرد تر از همیشه
'رزا دیگه ازت خسته شدم بهتره تمومش کنیم
+چ ...چی میگی
خیلی شمرده شمرده و با مکث کنار حرفاش مثل هجی کردن یک کلمه برای بچه دبستانی شروع به حرف زدن کرد و کلمه آخرو فریاد زد
'گفتم.. گورتو ..از ..خونم ..گم کن.. و دیگه.. برنگرد.. نمیخوامتتت..
جوری فریاد میکشید که از ترس دستامو روی گوشم فشار دادم و به اشک هام که انگار پشت سد ترک دار مونده بودن اجازه شکستن سد و جاری شدن دادم
'به جای گریه کردن پاشو وسایلتو جمع کن
چرا اینطوری میکرد حتی بهم مهلت گریه نمیداد بلند شد و موبایلمو برداشت و جلوی پام پرت کرد و سمت کمد رفت یه هودی زرشکی برداشت و روی صورتم انداخت
'حالا برو گم شو بیرون
حس غم تو دلم توفان میکرد انگار همهمه ای توی قلبم به راه افتاده بود نتونستم جو اونجا رو تحمل کنم و نمیخواستم ازش خواهش کنم پس موبایل و برداشتم هودیو تنم کردم و بیرون رفتم
تویه خیابونای خیس قدم میزدم کلاه هودی رو روی سرم کشیده بودم
سرعت اشک هام با بارون مسابقه میدادن و به ترتیب اشک هام برنده میشدند
این حس که کل خاطرات نه چندان خوش برای جانگ کوک ولی برام من خوش توی ذهنم مرور می شد ترسناک و در عین حال غمگین بود
حالت تهوع زیادی از روی دلهره نا معلوم گرفته بودم
البته چرا نا معلوم همسرم چند دیقه پیش ولم کرده بود
فقط راه میرفتم نمیدونستم کجا دارم میرم فقط میرفتم
پاهام شل شده بود اونقدر که روی زمین می کشیدمشون تاحالا حالم انقدر بد نشده بود انگار که داشتم از حال میرفتم . سر چهار راه وایستادم
چشم هام پر اشک بود و جز نور ماشین های توی خیابون چیزی نمی دیدم که اون هم داشت به سياهی تبدیل می شد
انگار استخون های پاهام تحلیل میرفتن و می لرزیدن دستام شل شده بودن چشم هام به بالای کره چشم حرکت کرد و به زمین افتادم
فقط نیمی از چشمم باز بود و مردی رو میدیدم که منو روی زمین توی بغلش گرفته
صدای نامعلومی از یک ولوم مردونه و تو گلویی میومد و بلند کمک میخواست
فقط یک قسمت تار از زیر گلوش معلوم بود و اون تصویر زیبا هم جای خود رو به تاریکی داد
اون کی بود فرشته نجاتم که قراره زندگیمو عوض کنه یا من زیاده روی می کنم
.پایان.
۵۲.۸k
۲۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.