پدرش مثل پدر بل، شبیه بالون باد نکرده بود، آن هم به خاطر
پدرش مثل پدر بل، شبیه بالون باد نکرده بود، آن هم به خاطر اینکه سوفی برایش گوشت بره ی آب پز شده و سوفله ی پنیری خانگی به آسیاب نبرده بود. بعلاوه، آن ساحره ی بینوای میدان، آن عجوزه ی پیر که هر روز ادعای گرسنگی می کرد،حسابی چاق بود. پس اگر بل در چاقی اش نقش داشت، پس اصلا آدم خوبی نبود، بلکه بدترین آدم روی زمین قلمداد می شد.
سوفی در جواب تمام حرف های پدرش لبخندی زد.
))همونطور که گفتی، همه ی این ها فقط یک مشت چرنده.)) از رختخوابش به سرعت بیرون آمد و در حمام را محکم پشت سرش بست.
سوفی با دقت به چهره ی خود در آینه نگاه کرد. بیدار شدن ناگهانی اش اثرات چشمگیری بر ظاهرش گذاشته بود. موهای تابیده و طلایی او که تا کمرش می رسید، درخشش همیشگی اش نداشت. چشمان به رنگ سبز یشمی اش بی روح به نظر می رسید، لب های سرخ و قلوه ایش قدری خشک شده بود. حتی درخشش پوست سفید و هلویی اش هم مات شده بود. با خودش فکر کرد، هنوز هم مثل شاهدخت هام. پدرش نمی توانست ببیند که او مثل بقیه نیست اما مادرش متوجه خاص بودن او بود. در حالی که نفس های آخر عمرش را می کشید، به سوفی گفته بود:(( تو برای این دنیا بیش از حد خوشگلی، سوفی.)) مادرش به جایی بهتر رفته بود و حالا او هم باید این کار را می کرد.
امشب او را به جنگل می بردند. امشب زندگی تازه ای را آغاز می کرد. امشب می توانست زندگی افسانه ای دلخواهش را تجربه کند. و الان باید متناسب با نقش خودش به نظر می رسید.
برای شروع، کمی تخم ماهی روی پوستش مالید، که علی رغم اینکه بوی گند پا می دادند، جای جوش را از بین می بردند. سپس با پوره ی کدو حلوایی صورتش را ماساژ داد و با شیر بز آن را شست و با ماسک خربزه و زرده ی تخم لاک پشت صورتش را پوشاند. سپس در حالی که منتظر بود ماسکش خشک شود، نگاهی سرسری به یک کتاب داستان انداخت و جرعه جرعه از آب خیار نوشید تا پوستش را نرم و باطراوت نگه دارد. به قسمت مورد علاقه اش در داستان رسید، جایی که جادوگر خبیث در بشکه ای میخ دار به پایین تپه غلتانده می شد و تنها چیزی که از او می ماند، دستبندی بود که با استخوان های پسران کوچک ساخته شده بود. سوفی در حالی که به دستبند وحشتناک زل زده بود، فکرش سراغ خیار ها رفت. فرض کنیم هیچ خیاری در جنگل وجود نداشته باشد؟ فرض کنیم بقیه ی شاهدخت ها از تمامی ذخایر استفاده کرده باشند؟ هیچ خیاری در کار نیست! پوستش چروک می شد، پژمرده می شد، او...
تکه های خشک پوست خربزه روی کاغذ افتادند. به سمت آینه برگشت و ابرویش را دید که بر اثر نگرانی چروک افتاده. اول که خوابش به هم خورد و حالا هم که صورتش چروک شده بود. با این سرعت تا عصر شبیه جادوگر های پیر می شد. صورت
سوفی در جواب تمام حرف های پدرش لبخندی زد.
))همونطور که گفتی، همه ی این ها فقط یک مشت چرنده.)) از رختخوابش به سرعت بیرون آمد و در حمام را محکم پشت سرش بست.
سوفی با دقت به چهره ی خود در آینه نگاه کرد. بیدار شدن ناگهانی اش اثرات چشمگیری بر ظاهرش گذاشته بود. موهای تابیده و طلایی او که تا کمرش می رسید، درخشش همیشگی اش نداشت. چشمان به رنگ سبز یشمی اش بی روح به نظر می رسید، لب های سرخ و قلوه ایش قدری خشک شده بود. حتی درخشش پوست سفید و هلویی اش هم مات شده بود. با خودش فکر کرد، هنوز هم مثل شاهدخت هام. پدرش نمی توانست ببیند که او مثل بقیه نیست اما مادرش متوجه خاص بودن او بود. در حالی که نفس های آخر عمرش را می کشید، به سوفی گفته بود:(( تو برای این دنیا بیش از حد خوشگلی، سوفی.)) مادرش به جایی بهتر رفته بود و حالا او هم باید این کار را می کرد.
امشب او را به جنگل می بردند. امشب زندگی تازه ای را آغاز می کرد. امشب می توانست زندگی افسانه ای دلخواهش را تجربه کند. و الان باید متناسب با نقش خودش به نظر می رسید.
برای شروع، کمی تخم ماهی روی پوستش مالید، که علی رغم اینکه بوی گند پا می دادند، جای جوش را از بین می بردند. سپس با پوره ی کدو حلوایی صورتش را ماساژ داد و با شیر بز آن را شست و با ماسک خربزه و زرده ی تخم لاک پشت صورتش را پوشاند. سپس در حالی که منتظر بود ماسکش خشک شود، نگاهی سرسری به یک کتاب داستان انداخت و جرعه جرعه از آب خیار نوشید تا پوستش را نرم و باطراوت نگه دارد. به قسمت مورد علاقه اش در داستان رسید، جایی که جادوگر خبیث در بشکه ای میخ دار به پایین تپه غلتانده می شد و تنها چیزی که از او می ماند، دستبندی بود که با استخوان های پسران کوچک ساخته شده بود. سوفی در حالی که به دستبند وحشتناک زل زده بود، فکرش سراغ خیار ها رفت. فرض کنیم هیچ خیاری در جنگل وجود نداشته باشد؟ فرض کنیم بقیه ی شاهدخت ها از تمامی ذخایر استفاده کرده باشند؟ هیچ خیاری در کار نیست! پوستش چروک می شد، پژمرده می شد، او...
تکه های خشک پوست خربزه روی کاغذ افتادند. به سمت آینه برگشت و ابرویش را دید که بر اثر نگرانی چروک افتاده. اول که خوابش به هم خورد و حالا هم که صورتش چروک شده بود. با این سرعت تا عصر شبیه جادوگر های پیر می شد. صورت
۴.۰k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.