چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 6
*ویو رزی
ای خدااا تر خداا نکننن....
گریه میکردم و دستو پا میزدم ولی زورم بهش نمیرسید....
تهیونگ: رزی... خفه..شوو.. بزار کارم رو انجام بدم...
رزی: کارت باعث نابودیه منه میفهمی یانه؟....
ته دست از باز کردن دکمه های لباسم کشید...
اومد بالاتر و صورتش رو اورد نزدیکم....
که سریع چشمام رو بستم...
نزدیکیشو رو احساس میکردم و نف...سای داغش وقتی به صورتم برخورد میکرد...
یه تیکه از موهامو که رو صورتم پخش شده بود رو پشت گوشم برد و لب...ش رو به لاله ی گوشم چسبوند که بدنم لرزیدــ...
اروم لب زد:
تهیونگ: میدونی که من هر چی بخوامو بدست میارم هوم....
با لرزش سرم رو تکون دادم که ادامه داد:
تهیونگ: پس تو هم بخشی از منی و من باید تو رو مال خودم کنم... بستمه انقدر صبر کردم تا بزرگ شی! نظر خودت چیه هوم؟!
دستام رو از این همه شدت ناچاری
و گمراهی گذاشتم رو چشام و لب زدم:
رزی: ته تو مثل برادر منی...من بهت علاقه ای ندارم.... و نمیتونم داشته باشم من تورو تو این همه سال به چشم
برادر میدیدم و میبینم.... میفهمی؟
تهیونگ: پس بهتر الن دیدت رو نسبت به من عوض کنی هرچی باشه الی برادرــ.....
رزی: نمیتونم....نمیتونم....
تهیونگ: میتونی! اما تو اگر نخوای منم مجبور میشم کاری رو بکنم که به صلاح خودمه....
سرم رو چرخوندم.... به علامت اینکه تسلیم شدم و تن به این خواسته دادم.... برام هضمش سخت بود اینکه ته این همه مدت قرارهایی که مامان براش گذاشته بود رو نرفته بود فقط به امید من....
درسته ته فردی جذاب و بی نقصی بود
و هزاران نفر براش دست و پا میشکستن... اما من نمیتونستم ته رو
بع چشم کسی که بهش
علاقه دارم نگاه کنم....
ته لـــ...با..سم رو از تنم کند و قطرع
اشکی از گوشه ی چشمم چکید....
ته دوباره بهم نزدیک شد و
سرش رو تو گ....ردنم برد....و
کـــــ....ی....س مارک زد....
حمایت فراموش نشه🌈
ای خدااا تر خداا نکننن....
گریه میکردم و دستو پا میزدم ولی زورم بهش نمیرسید....
تهیونگ: رزی... خفه..شوو.. بزار کارم رو انجام بدم...
رزی: کارت باعث نابودیه منه میفهمی یانه؟....
ته دست از باز کردن دکمه های لباسم کشید...
اومد بالاتر و صورتش رو اورد نزدیکم....
که سریع چشمام رو بستم...
نزدیکیشو رو احساس میکردم و نف...سای داغش وقتی به صورتم برخورد میکرد...
یه تیکه از موهامو که رو صورتم پخش شده بود رو پشت گوشم برد و لب...ش رو به لاله ی گوشم چسبوند که بدنم لرزیدــ...
اروم لب زد:
تهیونگ: میدونی که من هر چی بخوامو بدست میارم هوم....
با لرزش سرم رو تکون دادم که ادامه داد:
تهیونگ: پس تو هم بخشی از منی و من باید تو رو مال خودم کنم... بستمه انقدر صبر کردم تا بزرگ شی! نظر خودت چیه هوم؟!
دستام رو از این همه شدت ناچاری
و گمراهی گذاشتم رو چشام و لب زدم:
رزی: ته تو مثل برادر منی...من بهت علاقه ای ندارم.... و نمیتونم داشته باشم من تورو تو این همه سال به چشم
برادر میدیدم و میبینم.... میفهمی؟
تهیونگ: پس بهتر الن دیدت رو نسبت به من عوض کنی هرچی باشه الی برادرــ.....
رزی: نمیتونم....نمیتونم....
تهیونگ: میتونی! اما تو اگر نخوای منم مجبور میشم کاری رو بکنم که به صلاح خودمه....
سرم رو چرخوندم.... به علامت اینکه تسلیم شدم و تن به این خواسته دادم.... برام هضمش سخت بود اینکه ته این همه مدت قرارهایی که مامان براش گذاشته بود رو نرفته بود فقط به امید من....
درسته ته فردی جذاب و بی نقصی بود
و هزاران نفر براش دست و پا میشکستن... اما من نمیتونستم ته رو
بع چشم کسی که بهش
علاقه دارم نگاه کنم....
ته لـــ...با..سم رو از تنم کند و قطرع
اشکی از گوشه ی چشمم چکید....
ته دوباره بهم نزدیک شد و
سرش رو تو گ....ردنم برد....و
کـــــ....ی....س مارک زد....
حمایت فراموش نشه🌈
۲.۱k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.