فیک"خاموشش کن"۱۹
《هرکسی بهت گفت نمیتونی یه کاری رو بکنی...اونمبکن!》
"جئون هایون"
یونگی رو که از حال رفته بود کول کرد و بردش تو بخش.
نباید خبر فوت بهترین دوستشو اینطوری بهش میداد...
نامجون تهیونگ رو به یونگی سپرد و پیش ا.ت رفت
•••
ا.ت سرشو بلند کرد و با صورتی پر از سوال و گیج به نامجون خیره شد:
نمیدونم چم شده نامجون ، حتی اتفاقات دیروزم یادم نمیاد... انگار یه قسمت بزرگی از درونم گم شده ، پوچه پوچ شدم... جز اینکه من کی هستم و شما کی هستین هیچی یادم نمیاد...هیچی!
نامجون ا.ت رو تو بغلش گرفت و موهاشو نوازش کرد:
اشکال نداره ا.ت...اشکال نداره...میتونیم همچی رو از نو بسازیم... مشکلی نیست...
ا.ت از بغل نامجون بیرون اومد و درحالی که خستگی ازش پیدا بود به نامجون نگاه کرد:
میشه بریم خونه..؟خیلی خستم
نامجون لبخند زد و سر تکون داد.
نیم بعد اینکه نامجون کارای تسویه و پر کردن چندتا فرم رو انجام داد لباسای ا.ت رو براش برد تا برن خونه.
یونگی هم درحالی که دست تهیونگ رو دور گردنش انداخته بود و یه سرم توی دستش ، کمکش میکرد که راه بیاد دنبالشون اومد.
نامجون:چرا اینو آوردیش! مگه نمیبینی رنگ به رخسارش نمونده؟
یونگی: نمیخواد بمونه اینجا ، میگه بیمارستان حالشو بد میکنه
نامجون سری تکون داد و سوار ماشین شد.
ا.ت جلو نشست و سرشو به پنجره تیکه داد
یونگی هم به تهیونگ کمک کرد که توی ماشین بشینه و خودش کنارش نشست.
یه جرقهی کوچیک کافی بود که تهیونگ پقی بزنه زیر گریه.
یونگی سر تهیونگ که روبه پنجره بود رو سمت خودش برگردوند:
میتونی گریه کنی تهیونگ...اشکالی نداره...تو خودت نریز
صورت تهیونگ جمع شد و توی چند ثانیه اشکاش سرازیر شدن.
یونگی شونهی تهیونگ رو فشرد و سرشو روی شونش تکیه داد.
ا.ت به سمت عقب برگشت و بعد به نامجون خیره شد:
اون چشه؟
نامجون: چیزیش نیست فقط...روز بدی داشته...
بعد رسیدن به خونه همه رفتن تو اتاقشونو سریع خوابشون برد و اون روز شوم بالاخره تموم شد.
اما سوال اینجاست:
کی این اتفاقات شوم از زندگی اون چهار تا میکشه بیرون؟
دوباره میتونن روی خوشی و آرامش رو ببینن؟
•••
ساعت ۹ صبح بود و همه جز تهیونگ خواب بودن.
تهیونگ به اتاق ا.ت رفت و بیدارش کرد.
ا.ت آروم نصف چشماشو باز کرد و با صدا خش دار و خواب آلود گفت:
اول صبحی چرا لباس رسمی پوشیدی؟
تهیونگ درحالی که دکمهی آستینش رو میبست جواب داد:
باید جایی بریم ، لطفا سریع حاضر بشید.
تهیونگ رفت بیرون تا ا.ت حاضر بشه
ا.ت دست و صورتشو شست رفت تا لباس بپوشه
اما لباسی با خودش نیاورده بود!
رفت سر کمد نامجون و یه تیشرت و شلوار مشکی برداشت
شلوار براش گشاد بود ، بخاطر همین تا میتونست کمربندو محکم بست.
پایین تهیونگ منتظرش بود.
ا.ت: کجا باید بریم؟
تهیونگ:تو اینجا ماشین ندارم ، باید پیاده بریم
ا.ت: پرسیدم کجا میریم نگفتم ماشین کو!
تهیونگ: میریم یه جایی که صحبت کنیم.
•••
تهیونگ و ا.ت به یه کافه ، نزدیک برج رفتن.
یه کافهی کلاسیک با یه جو خیلی سنگین کهاصلا شبیه کره نبود.
بعد اینکه سفارششون رو آوردن تهیونگ خیلی بی مقدمه رفت سر اصل مطلب:
میدونم که تازه حالتون مساعد شده ولی مسئله فوریه ، آقای کیم یه چیزایی متوجه شده
ا.ت:چی؟ چیو متوجه شده؟
تهیونگ: دربارهی اسلحهی من خبر داشت...
چهرهی ا.ت درهم رفت:
این خوب نیست...چیزی در مورد من میدونه؟
تهیونگ: نمیدونم اما آقای کیم خیلی بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشتم آدم باهوشیه...
ا.ت: در اونکه شکی نیست...
تهیونگ: و خانم کیم... توی این مدت که نبودید به اعضای گروه خیلی سخت گذشته... هیچکس به اندازهی شما ماهر نیست... خیلی از آدمامون دستگیر و اعدام شدن
ا.ت یه قلوپ از نوشیدنیش خورد و گفت:
نگران نباش...بهشون خبر بده که رز سفید به کارش برمیگرده...
•
•
•
계속
"جئون هایون"
یونگی رو که از حال رفته بود کول کرد و بردش تو بخش.
نباید خبر فوت بهترین دوستشو اینطوری بهش میداد...
نامجون تهیونگ رو به یونگی سپرد و پیش ا.ت رفت
•••
ا.ت سرشو بلند کرد و با صورتی پر از سوال و گیج به نامجون خیره شد:
نمیدونم چم شده نامجون ، حتی اتفاقات دیروزم یادم نمیاد... انگار یه قسمت بزرگی از درونم گم شده ، پوچه پوچ شدم... جز اینکه من کی هستم و شما کی هستین هیچی یادم نمیاد...هیچی!
نامجون ا.ت رو تو بغلش گرفت و موهاشو نوازش کرد:
اشکال نداره ا.ت...اشکال نداره...میتونیم همچی رو از نو بسازیم... مشکلی نیست...
ا.ت از بغل نامجون بیرون اومد و درحالی که خستگی ازش پیدا بود به نامجون نگاه کرد:
میشه بریم خونه..؟خیلی خستم
نامجون لبخند زد و سر تکون داد.
نیم بعد اینکه نامجون کارای تسویه و پر کردن چندتا فرم رو انجام داد لباسای ا.ت رو براش برد تا برن خونه.
یونگی هم درحالی که دست تهیونگ رو دور گردنش انداخته بود و یه سرم توی دستش ، کمکش میکرد که راه بیاد دنبالشون اومد.
نامجون:چرا اینو آوردیش! مگه نمیبینی رنگ به رخسارش نمونده؟
یونگی: نمیخواد بمونه اینجا ، میگه بیمارستان حالشو بد میکنه
نامجون سری تکون داد و سوار ماشین شد.
ا.ت جلو نشست و سرشو به پنجره تیکه داد
یونگی هم به تهیونگ کمک کرد که توی ماشین بشینه و خودش کنارش نشست.
یه جرقهی کوچیک کافی بود که تهیونگ پقی بزنه زیر گریه.
یونگی سر تهیونگ که روبه پنجره بود رو سمت خودش برگردوند:
میتونی گریه کنی تهیونگ...اشکالی نداره...تو خودت نریز
صورت تهیونگ جمع شد و توی چند ثانیه اشکاش سرازیر شدن.
یونگی شونهی تهیونگ رو فشرد و سرشو روی شونش تکیه داد.
ا.ت به سمت عقب برگشت و بعد به نامجون خیره شد:
اون چشه؟
نامجون: چیزیش نیست فقط...روز بدی داشته...
بعد رسیدن به خونه همه رفتن تو اتاقشونو سریع خوابشون برد و اون روز شوم بالاخره تموم شد.
اما سوال اینجاست:
کی این اتفاقات شوم از زندگی اون چهار تا میکشه بیرون؟
دوباره میتونن روی خوشی و آرامش رو ببینن؟
•••
ساعت ۹ صبح بود و همه جز تهیونگ خواب بودن.
تهیونگ به اتاق ا.ت رفت و بیدارش کرد.
ا.ت آروم نصف چشماشو باز کرد و با صدا خش دار و خواب آلود گفت:
اول صبحی چرا لباس رسمی پوشیدی؟
تهیونگ درحالی که دکمهی آستینش رو میبست جواب داد:
باید جایی بریم ، لطفا سریع حاضر بشید.
تهیونگ رفت بیرون تا ا.ت حاضر بشه
ا.ت دست و صورتشو شست رفت تا لباس بپوشه
اما لباسی با خودش نیاورده بود!
رفت سر کمد نامجون و یه تیشرت و شلوار مشکی برداشت
شلوار براش گشاد بود ، بخاطر همین تا میتونست کمربندو محکم بست.
پایین تهیونگ منتظرش بود.
ا.ت: کجا باید بریم؟
تهیونگ:تو اینجا ماشین ندارم ، باید پیاده بریم
ا.ت: پرسیدم کجا میریم نگفتم ماشین کو!
تهیونگ: میریم یه جایی که صحبت کنیم.
•••
تهیونگ و ا.ت به یه کافه ، نزدیک برج رفتن.
یه کافهی کلاسیک با یه جو خیلی سنگین کهاصلا شبیه کره نبود.
بعد اینکه سفارششون رو آوردن تهیونگ خیلی بی مقدمه رفت سر اصل مطلب:
میدونم که تازه حالتون مساعد شده ولی مسئله فوریه ، آقای کیم یه چیزایی متوجه شده
ا.ت:چی؟ چیو متوجه شده؟
تهیونگ: دربارهی اسلحهی من خبر داشت...
چهرهی ا.ت درهم رفت:
این خوب نیست...چیزی در مورد من میدونه؟
تهیونگ: نمیدونم اما آقای کیم خیلی بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشتم آدم باهوشیه...
ا.ت: در اونکه شکی نیست...
تهیونگ: و خانم کیم... توی این مدت که نبودید به اعضای گروه خیلی سخت گذشته... هیچکس به اندازهی شما ماهر نیست... خیلی از آدمامون دستگیر و اعدام شدن
ا.ت یه قلوپ از نوشیدنیش خورد و گفت:
نگران نباش...بهشون خبر بده که رز سفید به کارش برمیگرده...
•
•
•
계속
۱۵.۵k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.