بر اساس واقعیت برای خودم اتفاق افتاد

من یه دوست داشتم
هم آرمی بود
هم کلاسم بود
بهترین دوستم بود
می خواهم در موردش بگم
اون اسمش سارا بود
مادر پدرش از هم جدا شد بودن
پیش مادرش بود
دوستی ما از روزی شروع شد که
مدرسه باز شد بود من اون موقع کلاس 5بود
من آرمی بود
سارا تنهای نشست بود
داشت چیپس می خورد
من رفتم کنارش گفتم که
چرا تنهای
مگه دختر هم تنها میشینه
جایی اخ سارا گفت بیای
دوست شیم
من با کمال احترام قبول کردم
بعد کلی باهم رفتی مادر مون باهم
و دختراشون باهم
چند هفته گذشته


و خبری از سارا نبود
نه مدرسه می آمد
نه جواب تماس پیام می داد
2ماهه تموم شد
سارا بعد 2ماهه به من
پیام فرستاد
گفت بود
میخوام
خودکشی کنم
من بهش گفتم
این کار یعنی چی
معنی این کار نمی‌فهمم
تو اعضای بی تی اس داری



سارا بعد از اینکه پیغام گرفت
ویس برام گذاشت
گفت زندگی براش مثل ساعت
و زمانی که زود نمی‌گذارد نمی خوام
صبح شد
بعد از مدرسه با سارا رفتیم خونه اون رفته خونه
خودشون من خونه خودمون


شب شد ساعت1 بود که اون یه کی دوستم.
خبر داد
ومن شوکه شد بود
چون این پیغام گرفت بود
سارا تیغ قورت داد
و همه جا پر از خون
بعد اون روز من دیگه آدم سابق نشدم
براساس واقعیت اتفاق برای خودم افتاد