رمان ارباب من پارت: ۷
خودم رو به در چسبوندم و با ترس به اون سگ بزرگِ سیاه خیره شدم و به این فکر کردم که تا چند دقیقه ی دیگه تیکه پاره میشم و چیزی ازم نمیمونه!
سگه غرشی کرد و به سمتم جهش کرد اما اون زنجیری که بهش بسته شده بود مانع این شد که بهم برسه ولی از کجا معلوم که اون زنجیر پاره نمیشه؟
همینطور که به در چسبیده بودم، ضربه های محکم به در زدم و با گریه و عجز و صدای بلند گفتم:
_ توروخدا یکی بیاد این در رو باز کنه، یه سگ اینجاست! کسی نیست؟ کسی نیست من رو نجات بده؟
چندبار دیگه هم با لگد به در زدم که باعث شد صدای واق واقِ عصبی سگ بلند بشه و من دوباره قالب تهی کنم.
با ترس بهش نگاه کردم که دیدم بزاق دهنش آویزون شده و با اون چشمای زرد وحشتناکش به من خیره شده!
تو یه لحظه در از بیرون باز شد و چون من بهش تکیه داده بودم از پشت به سمت بیرون پرت شدم!
یه آقایی که نمیشناختمش کتفم رو گرفت و بلندم کرد و گفت:
_ چیه انقدر واق واق میکنی؟
کتفم رو از دستش درآوردم و گفتم:
_ درست صحبت کن! من واق واق نمیکنم، این سگ گنده و وحشی واق واق میکنه
لبخند چندشی کرد و گفت:
_ نازی وحشیه؟
_ چقدر هم که اسمش با خودش متناسبه!
در اتاق رو بست و دستم رو محکم گرفت و گفت:
_ زیاد حرف بزنی میندازمت جلوش، گوشت دخترای خوشگل رو دوست داره!
آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم و اونم بدون اینکه چیزی بگه من رو کشید و شروع به حرکت کرد.
خواستم دستم رو دستش بکشم بیرون که بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:
_ هار نشو وگرنه برمیگردی پیش نازی
این رو که شنیدم ناخودآگاه آروم شدم و با اکراه به دنبالش کشیده شدم.
از پشت درختها که بیرون اومدیم، اشکان رو دیدم که داشت سوار ماشین میشد!
سریع دستم رو از دست اون آقاهه کشیدم و به سمتش دویدم و به محض اینکه بهش رسیدم دستش رو گرفتم و گفتم:
_ اشکان کجا بودی؟
سگه غرشی کرد و به سمتم جهش کرد اما اون زنجیری که بهش بسته شده بود مانع این شد که بهم برسه ولی از کجا معلوم که اون زنجیر پاره نمیشه؟
همینطور که به در چسبیده بودم، ضربه های محکم به در زدم و با گریه و عجز و صدای بلند گفتم:
_ توروخدا یکی بیاد این در رو باز کنه، یه سگ اینجاست! کسی نیست؟ کسی نیست من رو نجات بده؟
چندبار دیگه هم با لگد به در زدم که باعث شد صدای واق واقِ عصبی سگ بلند بشه و من دوباره قالب تهی کنم.
با ترس بهش نگاه کردم که دیدم بزاق دهنش آویزون شده و با اون چشمای زرد وحشتناکش به من خیره شده!
تو یه لحظه در از بیرون باز شد و چون من بهش تکیه داده بودم از پشت به سمت بیرون پرت شدم!
یه آقایی که نمیشناختمش کتفم رو گرفت و بلندم کرد و گفت:
_ چیه انقدر واق واق میکنی؟
کتفم رو از دستش درآوردم و گفتم:
_ درست صحبت کن! من واق واق نمیکنم، این سگ گنده و وحشی واق واق میکنه
لبخند چندشی کرد و گفت:
_ نازی وحشیه؟
_ چقدر هم که اسمش با خودش متناسبه!
در اتاق رو بست و دستم رو محکم گرفت و گفت:
_ زیاد حرف بزنی میندازمت جلوش، گوشت دخترای خوشگل رو دوست داره!
آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم و اونم بدون اینکه چیزی بگه من رو کشید و شروع به حرکت کرد.
خواستم دستم رو دستش بکشم بیرون که بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:
_ هار نشو وگرنه برمیگردی پیش نازی
این رو که شنیدم ناخودآگاه آروم شدم و با اکراه به دنبالش کشیده شدم.
از پشت درختها که بیرون اومدیم، اشکان رو دیدم که داشت سوار ماشین میشد!
سریع دستم رو از دست اون آقاهه کشیدم و به سمتش دویدم و به محض اینکه بهش رسیدم دستش رو گرفتم و گفتم:
_ اشکان کجا بودی؟
۶.۳k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.