𝗣𝗮𝗿𝘁⁶⁷
𝗣𝗮𝗿𝘁⁶⁷
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
انگار از موقعيتم خوشحال به نظر میرسید، اینکه ناخواسته به چيزی که قبلش گفته بود،رسید.
اگه قراره سرنوشتم اینجوری رقم بخوره، پس بذار این بار به خواستِ همونی رقم بخوره...
شاید این بار این گره با دست های خودش باز بشه و من از چنگال هایی که اون دوروبرم تصور میکرد،برای همیشه دور بشم...
هر چند نمیتونم بهش امید بدم راهی که میخوام در پیش بگیرم یه راهِ تموم شده ست.
.
.
خودم با همونی خداحافظی کردم و گوشی رو دادم به مامان.
میدونستم هر چیزی که لازمه همونی به زبون میاره تا با مطرح کردنِ پیشنهادش مامان رو راضی کنه،مامان هم بابا و بقیه رو...
لبهام رو به حالت استرس جوییدم و نشستم گوشه ی تختی که یه روزی،رویاهام رو قبل از خوابیدن باهاش در میون میذاشتم.
رویای وکیل شدن و ازدواج با مردی که قرار بود عاشقانه پرستشم کنه...
من میشدم ملکه ی خونه ش، ملکه ای که بعدها نطفه ی عشقمون رو حمل میکردم.
بی حس و حال پوزخندی زدم و نگاهم رو به مامان دادم.
بعد از یه احوال پرسی گرم و صمیمی، حالا فقط شنونده بود و چشماش و صورتش با هر دقیقه ای که میگذشتن تغییر حالت میدادن.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
نشنیده هم میدونستم همونی چی داره توی گوشِ مامانم زمزمه میکنه.
حرف هایی که منو بخاطرشون،به اینجا فرستاده بود.
مامان کمی بعد اخم ریزی کرد و شنیدم که گفت:
مامان ا/ت: اينو به خودتون گفت؟
•پارت شصت و هفتم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
انگار از موقعيتم خوشحال به نظر میرسید، اینکه ناخواسته به چيزی که قبلش گفته بود،رسید.
اگه قراره سرنوشتم اینجوری رقم بخوره، پس بذار این بار به خواستِ همونی رقم بخوره...
شاید این بار این گره با دست های خودش باز بشه و من از چنگال هایی که اون دوروبرم تصور میکرد،برای همیشه دور بشم...
هر چند نمیتونم بهش امید بدم راهی که میخوام در پیش بگیرم یه راهِ تموم شده ست.
.
.
خودم با همونی خداحافظی کردم و گوشی رو دادم به مامان.
میدونستم هر چیزی که لازمه همونی به زبون میاره تا با مطرح کردنِ پیشنهادش مامان رو راضی کنه،مامان هم بابا و بقیه رو...
لبهام رو به حالت استرس جوییدم و نشستم گوشه ی تختی که یه روزی،رویاهام رو قبل از خوابیدن باهاش در میون میذاشتم.
رویای وکیل شدن و ازدواج با مردی که قرار بود عاشقانه پرستشم کنه...
من میشدم ملکه ی خونه ش، ملکه ای که بعدها نطفه ی عشقمون رو حمل میکردم.
بی حس و حال پوزخندی زدم و نگاهم رو به مامان دادم.
بعد از یه احوال پرسی گرم و صمیمی، حالا فقط شنونده بود و چشماش و صورتش با هر دقیقه ای که میگذشتن تغییر حالت میدادن.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
نشنیده هم میدونستم همونی چی داره توی گوشِ مامانم زمزمه میکنه.
حرف هایی که منو بخاطرشون،به اینجا فرستاده بود.
مامان کمی بعد اخم ریزی کرد و شنیدم که گفت:
مامان ا/ت: اينو به خودتون گفت؟
•پارت شصت و هفتم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۵.۸k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.