داستان بچه گدا نویسنده ملیکا ملازاده پارت شیش
با تجربه از خصوصیت زن ها می دونستن احتمالا چشمه نرم شده. داخل رفتن. پسر به دور و بر نگاه می کرد. اصطبل کاروانسرا رو خونه کرده بودن. دور تا دور سکو قرار داشت و مکان به شدت تاریک بود. چشمه چراغ ها رو زد و حمید حرص می خورد که پول برق هدر میره. سه تا قالی قدیمی قرمز رنگ روی زمین پهن بود و یک دست مبل قهوه ای که دیگه قابل استفاده نبود. آخر خونه رو هم اشپزخانه کرده بودن.
_ بفرمایید!
حمید به کمک چشمه رفت و سفره رو روی زمین انداختن. مرد توی این فاصله به پسر نگاه کرد.
_ حالا باور کردی واقعا قرار بود تو رو بیارن بچه شون بشی؟
پسر مظلومانه به مرد نگاه کرد. فکر می کرد تنها باری که شانس در خونه ش رو زده رو از دست داده اما مرد انگار یکم امیدوار بود.
_ بچه معدب و مظلومی باش تا دلش بخواد تو رو نگه داره.
بعد پرسید:
_ کجا میشه دست هامون رو بشوریم؟
حمید بیرون رو نشون داد. هر دو باهم رفتن دست بشورن. معمولا این کار رو نمی کردن اما اینبار برای اینکه مهمون بودن انجام دادن.
_ دیگه من رو نمی خوان؟
_ یکم واستا، هنوز معلوم نیست.
_ چون داد زدم من رو نمی خوان؟
مرد به پسر نگاه کرد که اشک توی چشم هاش جمع شده بود. دلش سوخت و دستی روی شونه ش گذاشت.
_ ببین پسر هنوز چیزی معلوم نیست، باشه؟
ناصر سرش رو پایین انداخت. مرد دستش رو گرفت و به داخل بردش. زن و شوهر پشت سفره نشسته بودن و سرشون پایین و در فکر بودن. اون دوتا هم نشستن. چشمه سرش رو بالا آورد و به ناصر نگاه کرد. فهمید گریه کرده. نگاهش رو روی لباس های فرسوده و غیر اندازه پسر چرخوند. یکدفعه نگاهش توی نگاه پسر خیره موند و متوجه شد که ناصر داره التماسش می کنه که نگه ش دار. اون چشم ها قلبش رو فرو ریخت. آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_ بفرمایید لطفا سرد میشه.
غذا قیمه بود. ناصر با ولع شروع به خوردن کرد. توی جایی که اون ها بودن شاید ماهی یکبار گوشت می خوردن و اکثرن غذای بی گوشت می خوردن مگه آبگوشت که اون هم معمولا گوشتش به کسی جز صاحب خونه نمی رسید و بقیه سیب زمینی پیازش رو می خوردن. با خودش فکر می کرد اگه این خانواده من رو قبول می کردن ممکنه هفته ای یکبار گوشت بخوریم.
از بودن این همه گوشت توی خورشت تعجب کرده بود. وعده غذایی گوشت هر ماهشون معمولا به اندازه دو دونه گوشت کوچیک بود اما این ها کلی گوشت بزرگ داشتن. حمید و چشمه گاهی زیر چشمی به بچه نگاه می کردن. غذا که تموم شد همه سکوت کرده بودن و این سکوت امیدی بود مگه چشمه حرفش عوض بشه اما وقتی مدتی گذشت و جوابی نبود مرد بلند شد و به گفت:
_ ما دیگه بریم.
به ناصر نگاه کرد.
_ بلند شو.
ناصر انگار به زمین چفتش کرده بودن. کل کاروانسرا روی سرش خراب شده بود. التماس آمیز گفت:
_ لطفا...
چشمه برگشت و نگاه خشنی بهش انداخت.
_ بفرمایید!
حمید به کمک چشمه رفت و سفره رو روی زمین انداختن. مرد توی این فاصله به پسر نگاه کرد.
_ حالا باور کردی واقعا قرار بود تو رو بیارن بچه شون بشی؟
پسر مظلومانه به مرد نگاه کرد. فکر می کرد تنها باری که شانس در خونه ش رو زده رو از دست داده اما مرد انگار یکم امیدوار بود.
_ بچه معدب و مظلومی باش تا دلش بخواد تو رو نگه داره.
بعد پرسید:
_ کجا میشه دست هامون رو بشوریم؟
حمید بیرون رو نشون داد. هر دو باهم رفتن دست بشورن. معمولا این کار رو نمی کردن اما اینبار برای اینکه مهمون بودن انجام دادن.
_ دیگه من رو نمی خوان؟
_ یکم واستا، هنوز معلوم نیست.
_ چون داد زدم من رو نمی خوان؟
مرد به پسر نگاه کرد که اشک توی چشم هاش جمع شده بود. دلش سوخت و دستی روی شونه ش گذاشت.
_ ببین پسر هنوز چیزی معلوم نیست، باشه؟
ناصر سرش رو پایین انداخت. مرد دستش رو گرفت و به داخل بردش. زن و شوهر پشت سفره نشسته بودن و سرشون پایین و در فکر بودن. اون دوتا هم نشستن. چشمه سرش رو بالا آورد و به ناصر نگاه کرد. فهمید گریه کرده. نگاهش رو روی لباس های فرسوده و غیر اندازه پسر چرخوند. یکدفعه نگاهش توی نگاه پسر خیره موند و متوجه شد که ناصر داره التماسش می کنه که نگه ش دار. اون چشم ها قلبش رو فرو ریخت. آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_ بفرمایید لطفا سرد میشه.
غذا قیمه بود. ناصر با ولع شروع به خوردن کرد. توی جایی که اون ها بودن شاید ماهی یکبار گوشت می خوردن و اکثرن غذای بی گوشت می خوردن مگه آبگوشت که اون هم معمولا گوشتش به کسی جز صاحب خونه نمی رسید و بقیه سیب زمینی پیازش رو می خوردن. با خودش فکر می کرد اگه این خانواده من رو قبول می کردن ممکنه هفته ای یکبار گوشت بخوریم.
از بودن این همه گوشت توی خورشت تعجب کرده بود. وعده غذایی گوشت هر ماهشون معمولا به اندازه دو دونه گوشت کوچیک بود اما این ها کلی گوشت بزرگ داشتن. حمید و چشمه گاهی زیر چشمی به بچه نگاه می کردن. غذا که تموم شد همه سکوت کرده بودن و این سکوت امیدی بود مگه چشمه حرفش عوض بشه اما وقتی مدتی گذشت و جوابی نبود مرد بلند شد و به گفت:
_ ما دیگه بریم.
به ناصر نگاه کرد.
_ بلند شو.
ناصر انگار به زمین چفتش کرده بودن. کل کاروانسرا روی سرش خراب شده بود. التماس آمیز گفت:
_ لطفا...
چشمه برگشت و نگاه خشنی بهش انداخت.
۱.۴k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.