هفت پسر + دختر
هفت پسر + دختر
پارت ۵۸
دقایقی بعد*
یتیم خونه*
ماشین ایستاد این رو به یونا و فیلیکس فهموند که به یتیم خونه رسیدن یونا و فیلیکس خارج شدن که نامجون و بقیم اومدن خارج شن که فیلیکس جلوشون رو گرفت
~اگه میشه من و یونا بریم
نامجون تردید داشت اما قبول کرد و بعد نشست و در ماشین بسته شد ته روی صندلی ولو شد
☆یه اهنگ بزارین
× نه اگه اتفاقی براشون بیفت.....
☆هر چند دقیقه یه بار میریم بیرون یه چک میکنیم جین هیونگ اهنگگ پلیز
جین به خاطر سکوت بقیه اهنگ رو گذاشت و همه اروم سر جاشون نشستن
فیلیکس*
وارد حیاط شدیم به اطراف نگا کردم اینجا هنوز همون شکلی بود دیگه اماده بودم کل اینجا رو با خون رنگ میکردم داشتم اسلحم رو در میواوردم که صدای یه دختر بچه باعث شد دست از کارم بردارم
□ یوناااااا اونییییییی بالاخره برگشتیییی
یه بچه پرید بغل یونا و گریش گرفت یونا خندید
+ الیانا گریه نکن چقدر بزرگ شدی وااو
□ اره میبینی چقدر بزرگ شدم واااایی اگه بقیه بفهمن تو اومدی کلی خوشحال میشننننن
دختر بچه از بقل یونا پایین اومد و دستش رو کشید و سمت جایی بردش منم به نا چار دنبلشون رفتم باید کارم رو انجام میدادم ولی خب یه ذره صبر کنم اشکالی نداره که وارد یه مکان صورتی رنگ شدیم به نظر اتاق چند نفر میومد الیانا یونا رو پیش چند تا بچه دیگه برد که اونام بغلش کردن یه لحظه .........اگه همه این همه از دیدن یونا خوشحالن پس کی یونا رو اینج اذیت میکرده.....شاید کسی وجود نداشته که یونا رو اذیت کرده باشه دستم رو روی سرم گذاشتم داشتم این همه بچه رو واسه حرف یه روانی میکشتم واقعا چرا حرفش رو باور کردم تو فکر بودم که اسم یونا از دهن یه مرد بیرون اومد بهش نگاهی انداختم به نظر پیر میومد یونا بلند شد و به اون مرد تعظیم کرد
+سلام اقای نانجی
♧سلام بعد چند سال قد کشیدی دختر
+ ممنون
مرد بهم نگا کرد
♧ ایشون؟
+ اوه ایشون دوستم هستن
♧ اهان خوشبختم میگم یونا حالا که تا اینجا اومدی برو رعیس رو هم ببین
نگاهی به یونا کردم ناراحت به نظر میومد اما با لبخن سری تکون داد و رای افتاد و با سرش بهم گفت که دنبالش برم وارد یه راهرو شدیم که انتهای راهرو یه در سیاه وجود داشت به در که رسیدیم یونا در زد و با صدای یه زن وارد شدیم زن با دیدن یونا غرید
£ ببین کی اینجاست خانم یونا
+ سلام مادام ......
£چه سلامی اصلا اینجا چه غلتی میمنی اودی زندگیم رو دوباره به باد بدی؟ هه یا نتونستی خانوادت رو نگه داره
+ نه اومده بودم بچه ها ر.....
£بچه ها نمیازی ندارن تو بیای دیدنشون اونم کی تو هه
+ گفتم یه سر به اینج......
£نیازی به دلسوزی دختر بی شرفی مثل تو ندارم
عصبی نشستم این زن هر کلمه که از دهنش خارج میشد داشت به یونا توهین میکرد و این رو مخم بود نگاهی به یونا کردم به نظر....
پارت ۵۸
دقایقی بعد*
یتیم خونه*
ماشین ایستاد این رو به یونا و فیلیکس فهموند که به یتیم خونه رسیدن یونا و فیلیکس خارج شدن که نامجون و بقیم اومدن خارج شن که فیلیکس جلوشون رو گرفت
~اگه میشه من و یونا بریم
نامجون تردید داشت اما قبول کرد و بعد نشست و در ماشین بسته شد ته روی صندلی ولو شد
☆یه اهنگ بزارین
× نه اگه اتفاقی براشون بیفت.....
☆هر چند دقیقه یه بار میریم بیرون یه چک میکنیم جین هیونگ اهنگگ پلیز
جین به خاطر سکوت بقیه اهنگ رو گذاشت و همه اروم سر جاشون نشستن
فیلیکس*
وارد حیاط شدیم به اطراف نگا کردم اینجا هنوز همون شکلی بود دیگه اماده بودم کل اینجا رو با خون رنگ میکردم داشتم اسلحم رو در میواوردم که صدای یه دختر بچه باعث شد دست از کارم بردارم
□ یوناااااا اونییییییی بالاخره برگشتیییی
یه بچه پرید بغل یونا و گریش گرفت یونا خندید
+ الیانا گریه نکن چقدر بزرگ شدی وااو
□ اره میبینی چقدر بزرگ شدم واااایی اگه بقیه بفهمن تو اومدی کلی خوشحال میشننننن
دختر بچه از بقل یونا پایین اومد و دستش رو کشید و سمت جایی بردش منم به نا چار دنبلشون رفتم باید کارم رو انجام میدادم ولی خب یه ذره صبر کنم اشکالی نداره که وارد یه مکان صورتی رنگ شدیم به نظر اتاق چند نفر میومد الیانا یونا رو پیش چند تا بچه دیگه برد که اونام بغلش کردن یه لحظه .........اگه همه این همه از دیدن یونا خوشحالن پس کی یونا رو اینج اذیت میکرده.....شاید کسی وجود نداشته که یونا رو اذیت کرده باشه دستم رو روی سرم گذاشتم داشتم این همه بچه رو واسه حرف یه روانی میکشتم واقعا چرا حرفش رو باور کردم تو فکر بودم که اسم یونا از دهن یه مرد بیرون اومد بهش نگاهی انداختم به نظر پیر میومد یونا بلند شد و به اون مرد تعظیم کرد
+سلام اقای نانجی
♧سلام بعد چند سال قد کشیدی دختر
+ ممنون
مرد بهم نگا کرد
♧ ایشون؟
+ اوه ایشون دوستم هستن
♧ اهان خوشبختم میگم یونا حالا که تا اینجا اومدی برو رعیس رو هم ببین
نگاهی به یونا کردم ناراحت به نظر میومد اما با لبخن سری تکون داد و رای افتاد و با سرش بهم گفت که دنبالش برم وارد یه راهرو شدیم که انتهای راهرو یه در سیاه وجود داشت به در که رسیدیم یونا در زد و با صدای یه زن وارد شدیم زن با دیدن یونا غرید
£ ببین کی اینجاست خانم یونا
+ سلام مادام ......
£چه سلامی اصلا اینجا چه غلتی میمنی اودی زندگیم رو دوباره به باد بدی؟ هه یا نتونستی خانوادت رو نگه داره
+ نه اومده بودم بچه ها ر.....
£بچه ها نمیازی ندارن تو بیای دیدنشون اونم کی تو هه
+ گفتم یه سر به اینج......
£نیازی به دلسوزی دختر بی شرفی مثل تو ندارم
عصبی نشستم این زن هر کلمه که از دهنش خارج میشد داشت به یونا توهین میکرد و این رو مخم بود نگاهی به یونا کردم به نظر....
۷.۸k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.