mysterious p14
دیونه شدی ؟ "
جیغ همراه با گریه کشید
" آره دیونه شدم !من ۸ ساله عاشقشم میفهمی ؟ نمیتونم باور کنم الان همدم دردای کس دیگه ای باشه آنتونی من این همه واسش صبر کردم تا یبار بهم زنگ بزنه و بگه دلتنگم بگه برگرد چرا انقدر طولش دادی اما نکرد ... میفهمی یعنی چی؟ اون توی رگ و ریشم جوونه زده نمیشه کنارش زدددد!" Lidia
به آغوش دعوتش کرد ، گرم بود و بزرگ اما هیچ چیز پسری که از نوجوانی عاشقش بود نمیشد !
" من از ۱۴ سالگی عاشقش بودم آنتونی، چطوری بدون اون تحمل کنم " Lidia
پیاده شد ، لبه ی پل ایستاد و قطرات اشکش به آب دریا افزوده میشد
کنارش ایستاد ، پکی به سیگار زد و نیمه های سیگارش رو روی لب های خشک از اشک شور دختر گذاشت
" آروم میشی" Antoni
متعجب به سیگار روی لبش نگاه کرد، دست زد و پک آرومی ازش گرفت اما همون کافی بود تا این دود خفه کننده تا ته ریه هاش بره و راه تنفسش رو قطع کنه
ذره ای کم شد و بی اختیار مک بعدی رو از سیگار گرفت
" هیچ وقت فکر نمیکردم لب به سیگار بزنم" Lidia
سیگار دیگه ای از جیبش بیرون آورد و روشن کرد
" آره... زمان همه چیو عوض میکنه " Antoni
"شاید..." Lidia
برگشت سمتش، چشماش هنوز خیس بود و صورتش پریشون
" بریم خونه ، نیاز به خواب داری " Antoni
سمت ماشین رفت اما با صداش ایستاد
" چه برداشتی میکنی؟" Lidia
برگشت سمتش
" راجب چی؟" Antoni
عمیق به دریا زل زد و پک عمیقی از سیگار که به تهش رسیده بود گرفت
" این رفتارش... کاراش نگاهش همه چی!" Lidia
عمیق توی چشمای قرمز پر از اضطرابش نگاه کرد
" هر برداشتی داشته باشم ... خوب نیست بری سمتش" Antoni
راست می گفت... آنتونی پسر عاقلی بود
"داستانت چیه؟" Antoni
سیگار رو توی دریا رها کرد ، اینطوری لااقل از باقی مانده ی تن نسوخته اش زنده می موند
" سه تا خانواده ی پولدار ، همکار و دوست هم. پدر من تهیونگ و کاترین... از روزی که توی خونه ما رفت و آمد پدر تهیونگ باز شد استکی از لای پنجره دیدش میزدم ، پسر ساکتی بود همین طور خیلی مهربون
اما وقتی کاترین وارد جمعمون شد همه چی عوض شد ، ازش فاصله گرفتم چون کاترین تیز بود و از احساسم خبردار میشد ، به مرور زمان با دوستی با هم بزرگ شدیم تا اینکه یه روز ..." Lidia
تعلل داشت برای گفتن ... توی چشمای خاکستری رنگ آنتونی نگاه کرد و گفت :
" میشه یکی دیگه بدی ؟" Lidia
جیغ همراه با گریه کشید
" آره دیونه شدم !من ۸ ساله عاشقشم میفهمی ؟ نمیتونم باور کنم الان همدم دردای کس دیگه ای باشه آنتونی من این همه واسش صبر کردم تا یبار بهم زنگ بزنه و بگه دلتنگم بگه برگرد چرا انقدر طولش دادی اما نکرد ... میفهمی یعنی چی؟ اون توی رگ و ریشم جوونه زده نمیشه کنارش زدددد!" Lidia
به آغوش دعوتش کرد ، گرم بود و بزرگ اما هیچ چیز پسری که از نوجوانی عاشقش بود نمیشد !
" من از ۱۴ سالگی عاشقش بودم آنتونی، چطوری بدون اون تحمل کنم " Lidia
پیاده شد ، لبه ی پل ایستاد و قطرات اشکش به آب دریا افزوده میشد
کنارش ایستاد ، پکی به سیگار زد و نیمه های سیگارش رو روی لب های خشک از اشک شور دختر گذاشت
" آروم میشی" Antoni
متعجب به سیگار روی لبش نگاه کرد، دست زد و پک آرومی ازش گرفت اما همون کافی بود تا این دود خفه کننده تا ته ریه هاش بره و راه تنفسش رو قطع کنه
ذره ای کم شد و بی اختیار مک بعدی رو از سیگار گرفت
" هیچ وقت فکر نمیکردم لب به سیگار بزنم" Lidia
سیگار دیگه ای از جیبش بیرون آورد و روشن کرد
" آره... زمان همه چیو عوض میکنه " Antoni
"شاید..." Lidia
برگشت سمتش، چشماش هنوز خیس بود و صورتش پریشون
" بریم خونه ، نیاز به خواب داری " Antoni
سمت ماشین رفت اما با صداش ایستاد
" چه برداشتی میکنی؟" Lidia
برگشت سمتش
" راجب چی؟" Antoni
عمیق به دریا زل زد و پک عمیقی از سیگار که به تهش رسیده بود گرفت
" این رفتارش... کاراش نگاهش همه چی!" Lidia
عمیق توی چشمای قرمز پر از اضطرابش نگاه کرد
" هر برداشتی داشته باشم ... خوب نیست بری سمتش" Antoni
راست می گفت... آنتونی پسر عاقلی بود
"داستانت چیه؟" Antoni
سیگار رو توی دریا رها کرد ، اینطوری لااقل از باقی مانده ی تن نسوخته اش زنده می موند
" سه تا خانواده ی پولدار ، همکار و دوست هم. پدر من تهیونگ و کاترین... از روزی که توی خونه ما رفت و آمد پدر تهیونگ باز شد استکی از لای پنجره دیدش میزدم ، پسر ساکتی بود همین طور خیلی مهربون
اما وقتی کاترین وارد جمعمون شد همه چی عوض شد ، ازش فاصله گرفتم چون کاترین تیز بود و از احساسم خبردار میشد ، به مرور زمان با دوستی با هم بزرگ شدیم تا اینکه یه روز ..." Lidia
تعلل داشت برای گفتن ... توی چشمای خاکستری رنگ آنتونی نگاه کرد و گفت :
" میشه یکی دیگه بدی ؟" Lidia
۲۶.۸k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.