پارت ◇⁵³
های توهم دکتر نگاه میکرد...لب باز کردم که بگم...
تهیونگ:یکم سریع تر...
تر اخر و کشیده گفت که دکتر کلا بخیال سوال جواب شد و رفت سمت دستگاه....یه نگاهی به من کرد..و گفت:چرا رنگت پریده ....نترس چیزی نیست ...خیلی سریع انجامش میدم ..خب؟
گیج نگاهش کردم ...از چی ترسیدم؟...رنگم...رنگم پریده؟...دست کشیدم روی صورتم و گفتم:نمی ترسم..
اونم خندید و چیزی نگفتم ...جدی گفتم ..نمیترسم ...پس چرا...با صدای دستگاه از فکر امدم بیرون...خیره شدم بهش...بعد ۲۰ مین سرم و گرفتم بالا و متوجه نبودن....چرا نمیتونم اسمشو توی ذهنم بگم ...چرا انقد سخته...
دکتر:خیلی خب تموم شد ...میتونی بلند شی؟
اروم گوشه تخت و گرفتم بلند شم که ...
دکتر:اگه سخته کمکتون کنم...
ا/ت:نه ..ممنون خودم میتونم..
اینو که گفتم دکتر یه لبخند زد و از اتاق بیردن رفت...اروم از جام بلند شدم غیر ارادی لبم و با دندونم گاز میگرفتم...یکم جابه جا شدم درد اولش از بین رفته بود...خیلی کم درد میکرد ...اروم شروع کردم قدم زدن و از اتاق رفتم بیرون تو طول راه رو دنبال همون اقای غرور گشتم ولی نبود ....با شنیدن صداش درست پشت گوشم...سه متر پریدم هوا و دستم گذاشتم رو قلبم و تند تند نفس میکشیدم..
تهیونگ:چته...مگه جن دیدی؟
با حرص لب باز کردم بگم اره الان جلوم وایساده ...ولی ترسیدم ..مطمئنا زنده نمیموندم ...بی خیال چیزی نگفتم و فقط نگام و دادم پایین..
تهیونگ:خب...مثل اینکه دیگ میتونی راه بیای ...پس پشت سرم بیا...
اینو که گفت رفت و من موندم به جای خالیش نگاه کردم ...چقد سریع رفت ...برگشتم و دنبالش راه افتادم ...تند تند قدم برداشتم ...انگار سوزن میکردن تو پام ...بی توجه به دردش دیگ تقریبا داشتم میدویدم ...که محکم خوردم به یه نفر و برای حفظ تعادلم لباس بغیلیم و محکم گرفتم...
مرده:عااا ببخشید معذرت میخوام...
همنطور که لباسه رو محکمگرفته بودم برگشتم و گفتم:چیزی ...نیست...
بعد از کلی عذر خواهی رفت ...منم دوباره به راهم ادانمه دادم..دیگ از بیمارستان بیرون زده بودم و بغل پله وایساده بودم و دنبال اقای ارباب بودم ولی نبود ....از سر کلافه گی پوفی کشیدم که با بر خورد یه چیزی به پشت و از بین رفتن تعادلم ...هین بلندی کشیدم ولی قبل از اینکه بیافتم دستی دور کمرم حلقه شد ...از ترس چشمام و بسته بودم ...یکم که اوضاع اروم شد یواش بازشون کردم پاهای عقبیم دقیقا لبه ی پله بود مثل اینکه دوباره قرار بود چلاق بشم ...که خدا رو شکر این یارو گرفتم ...اصلا این کیه دیگ ...سریع سرم و برگردوندم و با دیدنش درست یه سانتی صورتم جیغ کشیدم ....
تهیونگ:چته...
ا/ت:ار..ارباب..خ...خب..یه دفعه
تهیونگ:یه بار دیگ بهم بگی ارباب جوری به سه نقطه میدمت که تا یه ماه نتونی راه بری و در ضمن ...گرفتم چون دیگ حوصله تیمار داری ندارم (اینجا رو به معنی مراقبت از حیوانات بگیرید😂)...
بعد این حرف صافم کرد ...
ا/ت:مگه ...حیوو..نم..که..اینطور ..میگی
تهیونگ:شاید...
با حرص نگاش کردم و روم و گرفتم ...پسره نفهم ...دیگه تا سوار شدن توی ماشین چیزی نگفتیم ...نگام به بیرون بود ...که یه فروشگاه جلب توجه و میکرد ...چقد دلم یه چیزه تلخ میخواد ...اینقدی که حاضرم همه داد وط بیدادشو تحمل کنم ...یه نفس گرفتم گفتم:اربا...
و هم زمان سرم و برگردوندم که با عصبانیت داشت نگام میکرد و حرفمو خوردم ...چی باید صداش میزدم دقیقا ...سرشو برگردوند و دستشو روی فرمون فشار داد
تهیونگ:چی شده؟
خیلی سریع گفتم:میهش بریم فروشگاه...
نگام به پایین بود بعد از یکم مکث که واسه من دوساعت گذشت گفت:ن
رسما با خاک یکسانم کرد...
تهیونگ:یکم سریع تر...
تر اخر و کشیده گفت که دکتر کلا بخیال سوال جواب شد و رفت سمت دستگاه....یه نگاهی به من کرد..و گفت:چرا رنگت پریده ....نترس چیزی نیست ...خیلی سریع انجامش میدم ..خب؟
گیج نگاهش کردم ...از چی ترسیدم؟...رنگم...رنگم پریده؟...دست کشیدم روی صورتم و گفتم:نمی ترسم..
اونم خندید و چیزی نگفتم ...جدی گفتم ..نمیترسم ...پس چرا...با صدای دستگاه از فکر امدم بیرون...خیره شدم بهش...بعد ۲۰ مین سرم و گرفتم بالا و متوجه نبودن....چرا نمیتونم اسمشو توی ذهنم بگم ...چرا انقد سخته...
دکتر:خیلی خب تموم شد ...میتونی بلند شی؟
اروم گوشه تخت و گرفتم بلند شم که ...
دکتر:اگه سخته کمکتون کنم...
ا/ت:نه ..ممنون خودم میتونم..
اینو که گفتم دکتر یه لبخند زد و از اتاق بیردن رفت...اروم از جام بلند شدم غیر ارادی لبم و با دندونم گاز میگرفتم...یکم جابه جا شدم درد اولش از بین رفته بود...خیلی کم درد میکرد ...اروم شروع کردم قدم زدن و از اتاق رفتم بیرون تو طول راه رو دنبال همون اقای غرور گشتم ولی نبود ....با شنیدن صداش درست پشت گوشم...سه متر پریدم هوا و دستم گذاشتم رو قلبم و تند تند نفس میکشیدم..
تهیونگ:چته...مگه جن دیدی؟
با حرص لب باز کردم بگم اره الان جلوم وایساده ...ولی ترسیدم ..مطمئنا زنده نمیموندم ...بی خیال چیزی نگفتم و فقط نگام و دادم پایین..
تهیونگ:خب...مثل اینکه دیگ میتونی راه بیای ...پس پشت سرم بیا...
اینو که گفت رفت و من موندم به جای خالیش نگاه کردم ...چقد سریع رفت ...برگشتم و دنبالش راه افتادم ...تند تند قدم برداشتم ...انگار سوزن میکردن تو پام ...بی توجه به دردش دیگ تقریبا داشتم میدویدم ...که محکم خوردم به یه نفر و برای حفظ تعادلم لباس بغیلیم و محکم گرفتم...
مرده:عااا ببخشید معذرت میخوام...
همنطور که لباسه رو محکمگرفته بودم برگشتم و گفتم:چیزی ...نیست...
بعد از کلی عذر خواهی رفت ...منم دوباره به راهم ادانمه دادم..دیگ از بیمارستان بیرون زده بودم و بغل پله وایساده بودم و دنبال اقای ارباب بودم ولی نبود ....از سر کلافه گی پوفی کشیدم که با بر خورد یه چیزی به پشت و از بین رفتن تعادلم ...هین بلندی کشیدم ولی قبل از اینکه بیافتم دستی دور کمرم حلقه شد ...از ترس چشمام و بسته بودم ...یکم که اوضاع اروم شد یواش بازشون کردم پاهای عقبیم دقیقا لبه ی پله بود مثل اینکه دوباره قرار بود چلاق بشم ...که خدا رو شکر این یارو گرفتم ...اصلا این کیه دیگ ...سریع سرم و برگردوندم و با دیدنش درست یه سانتی صورتم جیغ کشیدم ....
تهیونگ:چته...
ا/ت:ار..ارباب..خ...خب..یه دفعه
تهیونگ:یه بار دیگ بهم بگی ارباب جوری به سه نقطه میدمت که تا یه ماه نتونی راه بری و در ضمن ...گرفتم چون دیگ حوصله تیمار داری ندارم (اینجا رو به معنی مراقبت از حیوانات بگیرید😂)...
بعد این حرف صافم کرد ...
ا/ت:مگه ...حیوو..نم..که..اینطور ..میگی
تهیونگ:شاید...
با حرص نگاش کردم و روم و گرفتم ...پسره نفهم ...دیگه تا سوار شدن توی ماشین چیزی نگفتیم ...نگام به بیرون بود ...که یه فروشگاه جلب توجه و میکرد ...چقد دلم یه چیزه تلخ میخواد ...اینقدی که حاضرم همه داد وط بیدادشو تحمل کنم ...یه نفس گرفتم گفتم:اربا...
و هم زمان سرم و برگردوندم که با عصبانیت داشت نگام میکرد و حرفمو خوردم ...چی باید صداش میزدم دقیقا ...سرشو برگردوند و دستشو روی فرمون فشار داد
تهیونگ:چی شده؟
خیلی سریع گفتم:میهش بریم فروشگاه...
نگام به پایین بود بعد از یکم مکث که واسه من دوساعت گذشت گفت:ن
رسما با خاک یکسانم کرد...
۱۳۵.۷k
۰۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.