وقتی ده سال ازت بزرگتره و …پارت یک
وقتی ده سال ازت بزرگتره و ناخواسته حامله میشی…
بیبی چکی که داشت علامت مثبت رو نشون میداد دستات رو به خاطر شوکی که بهت وارد شده بود رو دهنت گذاشتی و سرت رو با ناباوری تکون میدادی ….اره تو با پسری که ۱۰ سال باهات اختلاف سنی داشت وارد رابطه شده بودی ولی اینکه اون رابطه تون که فقط برای برطرف کردن نیازتون بود تبدیل به باردار شدن تو بشه باعث شک عظیمی شده بود که کل بدنت رو فرا گرفته بود…. (دوست پسرت اون رو نمیخواد ….قطعا اگه بهش بگی تو رو ترک میکنه …باید بچه رو سقط کنی …اره این راهشه) این افکار آزار دهنده مدام تو سرت میچرخیدن و از همه مهم تر تو الان داشتی به کشتن یه موجود زنده توی رحمت فکر میکردی ….
ات:نه…نباید این اتفاق بیفته …
دستت رو شکمت قرار دادی و لبخندی کوچک اما محوی زدی و شروع کردی با حرف زدن موجود کوچک درون رحمت …
ات: نگران نباش عزیزکم … بابا ما رو خیلی دوست داره …مگه نه؟ من مطمئنم بابا تو رو قبول میکنه ….
خودتم نمیدونستی حرف هایی که میزنی چقدر درسته اما سعی میکردی با این حرفا درد این موضوع رو کم کنی و به خودت دلداری بدی …
.
باشنیدن صدای لینو خودتو جمع و جور کردی و بیبی چکی رو وسط میز انداخته بودی رو سریع پشتت قایم کردی….
لینو:ات؟ عزیزم … من اومدم
ات با شندیدن صدای لینو لبخند نه چندان واقعی رو صورتش شکل گرفت …تا بلکه جای اون همه استرسی که کشیده رو بگیره …به هر حال هر کسی هم جای اون بود براش سخت بود…اینکه توی سن ۱۶ سالگیت باردار بشی و حتی ندونی دوست پسرت میتونه با همچین چیزی کنار بیاد یا نه ….؟
لینو : هووو…ات؟ خوبی ؟
ات:هوم ؟ خوبم فقط …
ات با حرفی که الان میخواست به زبون بیاره لبخندش کاملا محو شد و با قیافه ی دردناک و پر از غم به لینو نگاه کرد… لینو هم که این قیافه غمناک ات براش مخفی نمونده بود به سمت کاناپه ای که ات روش نشسته بود حرکت کرد … و درست کنار ات نشست و سرت ات رو روی سینه های مردونش قرار داد و اروم شروع به نوازش کردن موهای خرمایی دختر کوچولوش شد …
بیبی چکی که داشت علامت مثبت رو نشون میداد دستات رو به خاطر شوکی که بهت وارد شده بود رو دهنت گذاشتی و سرت رو با ناباوری تکون میدادی ….اره تو با پسری که ۱۰ سال باهات اختلاف سنی داشت وارد رابطه شده بودی ولی اینکه اون رابطه تون که فقط برای برطرف کردن نیازتون بود تبدیل به باردار شدن تو بشه باعث شک عظیمی شده بود که کل بدنت رو فرا گرفته بود…. (دوست پسرت اون رو نمیخواد ….قطعا اگه بهش بگی تو رو ترک میکنه …باید بچه رو سقط کنی …اره این راهشه) این افکار آزار دهنده مدام تو سرت میچرخیدن و از همه مهم تر تو الان داشتی به کشتن یه موجود زنده توی رحمت فکر میکردی ….
ات:نه…نباید این اتفاق بیفته …
دستت رو شکمت قرار دادی و لبخندی کوچک اما محوی زدی و شروع کردی با حرف زدن موجود کوچک درون رحمت …
ات: نگران نباش عزیزکم … بابا ما رو خیلی دوست داره …مگه نه؟ من مطمئنم بابا تو رو قبول میکنه ….
خودتم نمیدونستی حرف هایی که میزنی چقدر درسته اما سعی میکردی با این حرفا درد این موضوع رو کم کنی و به خودت دلداری بدی …
.
باشنیدن صدای لینو خودتو جمع و جور کردی و بیبی چکی رو وسط میز انداخته بودی رو سریع پشتت قایم کردی….
لینو:ات؟ عزیزم … من اومدم
ات با شندیدن صدای لینو لبخند نه چندان واقعی رو صورتش شکل گرفت …تا بلکه جای اون همه استرسی که کشیده رو بگیره …به هر حال هر کسی هم جای اون بود براش سخت بود…اینکه توی سن ۱۶ سالگیت باردار بشی و حتی ندونی دوست پسرت میتونه با همچین چیزی کنار بیاد یا نه ….؟
لینو : هووو…ات؟ خوبی ؟
ات:هوم ؟ خوبم فقط …
ات با حرفی که الان میخواست به زبون بیاره لبخندش کاملا محو شد و با قیافه ی دردناک و پر از غم به لینو نگاه کرد… لینو هم که این قیافه غمناک ات براش مخفی نمونده بود به سمت کاناپه ای که ات روش نشسته بود حرکت کرد … و درست کنار ات نشست و سرت ات رو روی سینه های مردونش قرار داد و اروم شروع به نوازش کردن موهای خرمایی دختر کوچولوش شد …
۱۵.۷k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.