شروع دوباره پارت نوزدهم
باعث شد همه جا پر بشه از درختا و گیاهای عجیب در عرض تنها ۱۰ ثانیه از همجا رشد کردن از وسط برج و آسمون خراش ها گلها گیاهای قول پیکر حتی درخت های عادی هم تبدیل به درختای غول پیکر شدن دیگه هیچ چیز عادی نبود ۲۶ دقیقه از این اتفاق گذشته بود خیلیا مرده بودن اما خب مشکل اصلی از الان شروع میشه قطعا گیاهایی که این قدر قیر طبیعی با اون مواد رادیو اکتیو شیمیایی رشد کردن نمیتونن بی خطر باشن گیهای گوش خار بزرگ که در عرض هر یک دقیقه میتونستن هر ۲۰۰ تا ادمیی که تا شعاع ۱۰ متری شون بود سریع میخوردن و مریضی که شیوع پیدا کرده بود زامبی طولی نکشید که دیگه کمتر کسی میتونست انسان سالمی رو ببینه یه عده گسترده از مردم تونسته بودن همراه با چند دانشمند داخل یکی از دانشگاه های بزرگ سئول مخفی بشن و حتی محوطه بیرونی رو پاک سازی کنن و چند دیوار بکشن تنها در عرض یک هفته محوطه بیرون اونجا پر از زامبی بود و نزدیک شدن به اونجا یکی از سخت ترین کارا اونجا دیگه مردم انگار داشتن تمدن جدیدی رو میساختن تمدنی جدید
(۵ روز بعد از فاجعه)
(از زبان ا/ت)
بهوش اومدم معلوم بود که خیلی وقته بیهوش شدمه داخل همون محوطه اتاق بود اما یکی از دیوارا خراب شده بود چند تای دیگه ترک داشتن همه چی خراب بود در نیم هباز و کج بود خیلی گیج شدم که با شنیدن یه صدای سوتی از تو سرم اتفاقا یادم افتاد اون حادثه یادمه همه چیز بهم ریخته بود همه داشتن سعی میکردن فرار کنن همه جا داشت میلرزید از پنجره در سلول دیدم که یهو یه ریشه بزرگ درخت ا اونجا عبور کرد دیوارا ترک خوردن خراب شدن و بعد تاریکی درسته بیهوش شدم و حالا نمیدونم دقیقا چقدر گذشته اما تشنمه بود و خیلی گشنه بودم در سلول رو یکم هول (ببخشید نمیدونم درست نوشتم یا نه) که یهو با صدای بدی افتاد زمین و دیدم یه آدم که البته زیاد هم شبیه آدما نبود با پایی که کشیده میشه رو زمین لباسای پاره و خونی که از گوشه دهنش اومده بود داشت میومد سمتم خیلی ترسیدم یه تخت چوبی که مال تخت تو اتاقم بود برداشتم وقتی نزدیک شد محکم کوبیدم تو سرش که انگار خیلی محکم بود چون اون لحظه شاهد متلاشی شدن مغزش رو زمین بود و خب فکر کردم الان یه آدم رو کشتم اما با دقت کردن به وضعش فهمیدم یه زامبی بود اما اخه زامبی دیگه از کجا اومد سریع به سمت آزمایشگاه دویدم اما خب قبل وارد شدنم...........
امیدوارم تونسته باشم داستان جالب رو طراحی بکنم و این که لطفا نظر بدید و بگید که بنظرتون میتونه چی بشه و یادتون نره که حمایت کنیدد❤️😊
(۵ روز بعد از فاجعه)
(از زبان ا/ت)
بهوش اومدم معلوم بود که خیلی وقته بیهوش شدمه داخل همون محوطه اتاق بود اما یکی از دیوارا خراب شده بود چند تای دیگه ترک داشتن همه چی خراب بود در نیم هباز و کج بود خیلی گیج شدم که با شنیدن یه صدای سوتی از تو سرم اتفاقا یادم افتاد اون حادثه یادمه همه چیز بهم ریخته بود همه داشتن سعی میکردن فرار کنن همه جا داشت میلرزید از پنجره در سلول دیدم که یهو یه ریشه بزرگ درخت ا اونجا عبور کرد دیوارا ترک خوردن خراب شدن و بعد تاریکی درسته بیهوش شدم و حالا نمیدونم دقیقا چقدر گذشته اما تشنمه بود و خیلی گشنه بودم در سلول رو یکم هول (ببخشید نمیدونم درست نوشتم یا نه) که یهو با صدای بدی افتاد زمین و دیدم یه آدم که البته زیاد هم شبیه آدما نبود با پایی که کشیده میشه رو زمین لباسای پاره و خونی که از گوشه دهنش اومده بود داشت میومد سمتم خیلی ترسیدم یه تخت چوبی که مال تخت تو اتاقم بود برداشتم وقتی نزدیک شد محکم کوبیدم تو سرش که انگار خیلی محکم بود چون اون لحظه شاهد متلاشی شدن مغزش رو زمین بود و خب فکر کردم الان یه آدم رو کشتم اما با دقت کردن به وضعش فهمیدم یه زامبی بود اما اخه زامبی دیگه از کجا اومد سریع به سمت آزمایشگاه دویدم اما خب قبل وارد شدنم...........
امیدوارم تونسته باشم داستان جالب رو طراحی بکنم و این که لطفا نظر بدید و بگید که بنظرتون میتونه چی بشه و یادتون نره که حمایت کنیدد❤️😊
۱۵.۵k
۱۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.