رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب_خونی
#part69
"ویو کوک"
(جونگ کوک داره بدو بدو میره به سمت قصر امپراطور)
ات ...لطفا صبر کن تا بیام...خب؟
دیگه چیزی نمونده...فهمیدم که کجایی...خیلی دلم برای صدات تنگ شده بود با اینکه فقط دو سه روزه که ندیدمت...اون عوضی که تورو از پیش من دور کرده رو میکشمش...دنیا رو روی سرش خراب میکنم...
دیگه نمیزارم از پیشم دور شی...!
لطفا دووم بیار...🙂💔😭
"قصر امپراطور"
کوک رفت سمت قصر ولی هیچ چیزی کنار قصر نبود و اون فکر کرد حتما ات توی قصره
ولی دو سه تا سرباز اونجا بود
سرباز:تو کی هستی؟
کوک:امپراطور عوضیتون کیه؟
سرباز:هوی درست صحبت کن وگرنه...
کوک:وگرنه؟از جونت سیر شدی نه؟چه غلطی میخوای بکنی مثلا؟
سرباز:هه پس بهتره از جونت مواظبت کنی
"ویو کوک"
چشمام قرمز شد و دندون های نیشم در اومد...اما نمیتونستم خون همه ی اونا رو بخورم یکم رفتم جلو تر و تک تکشون رو تا حد مرگ زدم...ولی یک کدومشون فرار کرد و خب زیاد برام مهم نبود
"ویو سرباز"
هوفففف لعنتی...ازاونی که فکر میکردیم هم قوی تره!
باید برم و به امپراطور بگم...!
هه معلومه خیلی اون دختررو دوس داره
"ویو کوک"
اخیش🧛♂️🍷
خیلی وقت بود یک دعوای حسابی نکرده بودم...!
رفتم توی قصر...خیلی شک کرده بودم..اون با اینکه امپراطورت ولی فقط دو سه تا سرباز فرستاده؟
حتی توی قصر هم هیچکی نبود تا اینکه صدای جیغ ات رو شنیدم
کلی دنبالش گشتم و اخرش توی یک اتاق پیداش کردم...با لباس مدرسه روی صندلی نشسته بود و بعضی از قسمت های بدنش خونی بود...دست و پاهاش و دهنش هم بسته بود
سرنوشت ات من نباید اینجوری میشد...ن..نمیتونستم اونجوری ببینمش
رفتم سمتش
کوک:اتتتتت...ب...بلاخره پیدات کردم...نمیدونی چقدر دنبالت گشتم...کدوم اشغالی اینکار رو باهات کرده؟؟
ات جیغ میزد و دست و واهاش و هی تکون میداد
وقتی چسب رو از روی دهنش کندم گفت
"کوک...ب...برو بیرون...اونا میخوان بکشنت!"
#part69
"ویو کوک"
(جونگ کوک داره بدو بدو میره به سمت قصر امپراطور)
ات ...لطفا صبر کن تا بیام...خب؟
دیگه چیزی نمونده...فهمیدم که کجایی...خیلی دلم برای صدات تنگ شده بود با اینکه فقط دو سه روزه که ندیدمت...اون عوضی که تورو از پیش من دور کرده رو میکشمش...دنیا رو روی سرش خراب میکنم...
دیگه نمیزارم از پیشم دور شی...!
لطفا دووم بیار...🙂💔😭
"قصر امپراطور"
کوک رفت سمت قصر ولی هیچ چیزی کنار قصر نبود و اون فکر کرد حتما ات توی قصره
ولی دو سه تا سرباز اونجا بود
سرباز:تو کی هستی؟
کوک:امپراطور عوضیتون کیه؟
سرباز:هوی درست صحبت کن وگرنه...
کوک:وگرنه؟از جونت سیر شدی نه؟چه غلطی میخوای بکنی مثلا؟
سرباز:هه پس بهتره از جونت مواظبت کنی
"ویو کوک"
چشمام قرمز شد و دندون های نیشم در اومد...اما نمیتونستم خون همه ی اونا رو بخورم یکم رفتم جلو تر و تک تکشون رو تا حد مرگ زدم...ولی یک کدومشون فرار کرد و خب زیاد برام مهم نبود
"ویو سرباز"
هوفففف لعنتی...ازاونی که فکر میکردیم هم قوی تره!
باید برم و به امپراطور بگم...!
هه معلومه خیلی اون دختررو دوس داره
"ویو کوک"
اخیش🧛♂️🍷
خیلی وقت بود یک دعوای حسابی نکرده بودم...!
رفتم توی قصر...خیلی شک کرده بودم..اون با اینکه امپراطورت ولی فقط دو سه تا سرباز فرستاده؟
حتی توی قصر هم هیچکی نبود تا اینکه صدای جیغ ات رو شنیدم
کلی دنبالش گشتم و اخرش توی یک اتاق پیداش کردم...با لباس مدرسه روی صندلی نشسته بود و بعضی از قسمت های بدنش خونی بود...دست و پاهاش و دهنش هم بسته بود
سرنوشت ات من نباید اینجوری میشد...ن..نمیتونستم اونجوری ببینمش
رفتم سمتش
کوک:اتتتتت...ب...بلاخره پیدات کردم...نمیدونی چقدر دنبالت گشتم...کدوم اشغالی اینکار رو باهات کرده؟؟
ات جیغ میزد و دست و واهاش و هی تکون میداد
وقتی چسب رو از روی دهنش کندم گفت
"کوک...ب...برو بیرون...اونا میخوان بکشنت!"
۶.۰k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.