ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟡
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟡
پدر ماری اهل فرانسهست و تقریبا ۷ سالی میشه کره زندگی میکنن، طبق قراری که بین خانواده ما و اونها قبل ازدواج بسته شده بود اسم بچه اول رو خانواده ماری انتخاب میکنن؛ به این ترتیب بود که اسم بچه رو ژاکلین گذاشتن.
انگاری ژاکلین با بدنیا اومدنش همه چیز رو بهتر کرد، مامان عین پروانه ای که دور شمع میگرده از دیروز دور و بر ژاکلین میپلکه و حتی نمیخواد ثانیه ای از کنارش تکون بخوره...
○ سوآه مسئولیت ژاکلین با تو تا من صبحانه رو آماده کنم
☆ باشه مامان الان میام
از اتاق بیرون اومدم و کنار ژاکلین نشستم
☆ آخ که تو چقدر خوشگلی ژاکلینم!
تهیونگ که با روزنامه وارد خونه میشد لبخندی زد و گفت:
♤ به پسرعموش رفته
ابرو هام رو بالا بردم و گفتم:
☆ نه خیر
♤ باشه قبول، پس به عمهخوشگلش رفته...
☆ دقیقا، به خودم رفته به جز لباش که خیلی کوچولو موچولوعه...
○ سوآه حالا که تهیونگ هست برو پیش ماری اونم نیاز به مراقبت داره
☆ باشه الان میرم ولی خودمم دو روزه تلف شدمااا
در اتاق رو زدم و وارد شدم،
به ماری کمک کردم تا کارهاش رو انجام بده و بعد همگی برای خوردن صبحانه دور میز نشستیم.
بابا طبق معمول به قرفه رفت و سههون برای خرید با بابا از خونه خارج شد.
سرم بدجور درد میکرد که با گریه های ژاکلین طاقت فرساتر میشد با اینکه تهیونگ خیلی حواسش بود که ژاکلین اذیتم نکنه ولی تا از اون فارغ میشدم کار دیگه ای برای انجام دادن داشتم.
بعد شام مامان فرش کوچیکی توی حیاط پهن کرد، دور هم جمع شدیم و بعد از خوردن چای هرکس برای خواب به اتاق خودش برگشت.
با خنده به تهیونگ نگاه کردم و گفتم:
☆ جناب کیم امروز هم عین دیروز مجبورین توی حال بخوابین
♤ اوه بله...
☆ نمیخوای بری بخوابی؟
♤ خودت چرا نمیری؟
☆ من خوابم نمیاد بهعلاوه نمیخوام زیبایی ماه رو از دست بدم
♤ حق با توعه، ماه واقعا فوقالعادست...
اونقدری غرق صحبت با ماه شده بودم که نفهمیدم کی ساعت از نیمه شب گذشت
☆ اون حالش خوبه مگه نه؟
♤ با منی؟
☆ نه ، میبینی که دارم با ماه صحبت میکنم
دستش رو روی شکمم گذاشت و ریز قلقلک داد، خندیدم و با یکم اخم گفتم:
☆ نکن کیم تهیونگ، نکن
بجای اینکه منو اذیت کنی به لبخند شکوفههایی که بازشدن نگاه کن
♤ اما خنده تو که قشنگ تر از اوناست کوچولو...
☆ برای بار هزارم من کوچولو نیستم
♤ حتی اگر اونقدر کوچولو نباشی برای من مثل یک خواهر کوچولو میمونی...
☆ یه سوال... گفتی برای یچیزی اومدی سئول میتونم بپرس اون چیه؟
♤البته، من دنبال پدر و مادر واقعیم میگردم...
☆ متاسفم که همچین سوالی پرسیدم
♤ نه مشکلی نیست بالاخره باید بهتون میگفتم
☆ امیدوارم هرچه زودتر پدر و مادر واقعیت رو ببینی کیم تهیونگ...
پدر ماری اهل فرانسهست و تقریبا ۷ سالی میشه کره زندگی میکنن، طبق قراری که بین خانواده ما و اونها قبل ازدواج بسته شده بود اسم بچه اول رو خانواده ماری انتخاب میکنن؛ به این ترتیب بود که اسم بچه رو ژاکلین گذاشتن.
انگاری ژاکلین با بدنیا اومدنش همه چیز رو بهتر کرد، مامان عین پروانه ای که دور شمع میگرده از دیروز دور و بر ژاکلین میپلکه و حتی نمیخواد ثانیه ای از کنارش تکون بخوره...
○ سوآه مسئولیت ژاکلین با تو تا من صبحانه رو آماده کنم
☆ باشه مامان الان میام
از اتاق بیرون اومدم و کنار ژاکلین نشستم
☆ آخ که تو چقدر خوشگلی ژاکلینم!
تهیونگ که با روزنامه وارد خونه میشد لبخندی زد و گفت:
♤ به پسرعموش رفته
ابرو هام رو بالا بردم و گفتم:
☆ نه خیر
♤ باشه قبول، پس به عمهخوشگلش رفته...
☆ دقیقا، به خودم رفته به جز لباش که خیلی کوچولو موچولوعه...
○ سوآه حالا که تهیونگ هست برو پیش ماری اونم نیاز به مراقبت داره
☆ باشه الان میرم ولی خودمم دو روزه تلف شدمااا
در اتاق رو زدم و وارد شدم،
به ماری کمک کردم تا کارهاش رو انجام بده و بعد همگی برای خوردن صبحانه دور میز نشستیم.
بابا طبق معمول به قرفه رفت و سههون برای خرید با بابا از خونه خارج شد.
سرم بدجور درد میکرد که با گریه های ژاکلین طاقت فرساتر میشد با اینکه تهیونگ خیلی حواسش بود که ژاکلین اذیتم نکنه ولی تا از اون فارغ میشدم کار دیگه ای برای انجام دادن داشتم.
بعد شام مامان فرش کوچیکی توی حیاط پهن کرد، دور هم جمع شدیم و بعد از خوردن چای هرکس برای خواب به اتاق خودش برگشت.
با خنده به تهیونگ نگاه کردم و گفتم:
☆ جناب کیم امروز هم عین دیروز مجبورین توی حال بخوابین
♤ اوه بله...
☆ نمیخوای بری بخوابی؟
♤ خودت چرا نمیری؟
☆ من خوابم نمیاد بهعلاوه نمیخوام زیبایی ماه رو از دست بدم
♤ حق با توعه، ماه واقعا فوقالعادست...
اونقدری غرق صحبت با ماه شده بودم که نفهمیدم کی ساعت از نیمه شب گذشت
☆ اون حالش خوبه مگه نه؟
♤ با منی؟
☆ نه ، میبینی که دارم با ماه صحبت میکنم
دستش رو روی شکمم گذاشت و ریز قلقلک داد، خندیدم و با یکم اخم گفتم:
☆ نکن کیم تهیونگ، نکن
بجای اینکه منو اذیت کنی به لبخند شکوفههایی که بازشدن نگاه کن
♤ اما خنده تو که قشنگ تر از اوناست کوچولو...
☆ برای بار هزارم من کوچولو نیستم
♤ حتی اگر اونقدر کوچولو نباشی برای من مثل یک خواهر کوچولو میمونی...
☆ یه سوال... گفتی برای یچیزی اومدی سئول میتونم بپرس اون چیه؟
♤البته، من دنبال پدر و مادر واقعیم میگردم...
☆ متاسفم که همچین سوالی پرسیدم
♤ نه مشکلی نیست بالاخره باید بهتون میگفتم
☆ امیدوارم هرچه زودتر پدر و مادر واقعیت رو ببینی کیم تهیونگ...
۱۷.۱k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.