چندپارتی✨ p:4
one year later...
امروز تقریبا یک سال میشه که میچا و شوگا ازهم دورن...تو این یه سال اتفاقات زیادی افتاده...مثلا میچا شد بزرگترین نقاش و به آرزوش رسید...امروز میخواد برگرده کره تا دوباره پیش عشقش باشه.
اززبان میچا...
امروز خیلی ذوق زده ام از یه طرفی هم نگرانم چون دوهفته ای میشه که باشوگا حرف نزدم...زنگ نمیزنه یا وقتی هم من میزنم برنمیداره...پاشدم وسایلامو جمع کردمو سمت فرودگاه راه افتادم...به موقع رسیدم موقعی که داشتن صدامون میکردن به طرف کره...
نشستم.
دوساعت بعد...
رسیدم کره...یه تاکسی گرفتم سمت خونه حرکت کردم...کلید داشتم دروباز کردم و رفتم تو...
م: وای چه خبره؟(تعجب)
همه جا کثیف بود...لباسا روی کاناپه...ظرفا توی سینک...روی اوپن پر از چیزمیز و...
رفتم اتاق...اینجا تمیزبود...یکم تمیزکاری کردم،ظرفاروشستم،لباسارو جمع کردم و...
خسته شده بودم...یادم افتاد به شوگا از اومدنم چیزی نگفتم...بهتر اینجوری میتونم سوپرایزش کنم...لباس خوبی پوشیدم...موهامو بستم،شوگا از آرایش خوشش نمیاد برای همین ساده رفتم..یه گل خریدمو سمت کمپانی روانه شدم...(سلام...ببخشید آقای مین یونگی هستن؟...ممنونم) بالبخند رفتم..عجیبه صدای گریه یه دختر میومد. لای درباز بود همینکه دستمو روی دستگیره گذاشتم...بادیدن صحنه روبه روم خشکم زد...
امروز تقریبا یک سال میشه که میچا و شوگا ازهم دورن...تو این یه سال اتفاقات زیادی افتاده...مثلا میچا شد بزرگترین نقاش و به آرزوش رسید...امروز میخواد برگرده کره تا دوباره پیش عشقش باشه.
اززبان میچا...
امروز خیلی ذوق زده ام از یه طرفی هم نگرانم چون دوهفته ای میشه که باشوگا حرف نزدم...زنگ نمیزنه یا وقتی هم من میزنم برنمیداره...پاشدم وسایلامو جمع کردمو سمت فرودگاه راه افتادم...به موقع رسیدم موقعی که داشتن صدامون میکردن به طرف کره...
نشستم.
دوساعت بعد...
رسیدم کره...یه تاکسی گرفتم سمت خونه حرکت کردم...کلید داشتم دروباز کردم و رفتم تو...
م: وای چه خبره؟(تعجب)
همه جا کثیف بود...لباسا روی کاناپه...ظرفا توی سینک...روی اوپن پر از چیزمیز و...
رفتم اتاق...اینجا تمیزبود...یکم تمیزکاری کردم،ظرفاروشستم،لباسارو جمع کردم و...
خسته شده بودم...یادم افتاد به شوگا از اومدنم چیزی نگفتم...بهتر اینجوری میتونم سوپرایزش کنم...لباس خوبی پوشیدم...موهامو بستم،شوگا از آرایش خوشش نمیاد برای همین ساده رفتم..یه گل خریدمو سمت کمپانی روانه شدم...(سلام...ببخشید آقای مین یونگی هستن؟...ممنونم) بالبخند رفتم..عجیبه صدای گریه یه دختر میومد. لای درباز بود همینکه دستمو روی دستگیره گذاشتم...بادیدن صحنه روبه روم خشکم زد...
۳.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.