ازدواج اجباری پارت27
خ.جئون بود بهم سیلی زد
خ.جئون: لع*نت بهت چطور تونستی همچین کاری کنی مینا مگه باهات چیکار کرده بود
هوسوک و بقیه با تنفر بهم نگاه می کردن دستمو رو گونه ام گذاشتم و خنده تمسخرآمیز کردم رو کردم له تهیونک
ا.ت:تو چه نامرد عو*ضی هستی چطور میتونی اینطوری دروغ بگی چون لارا همسرته اینتوری دروغ میگی بی همه چیز نامرد
جونگکوک: ساکت باش برو تو اتاق
ا.ت:ولی
یک دفعه داد زد
جونگکوک:گفتم برو تو اتاق
ا.ت: جونگکوک من گفتم همچنین کاری نکردم چرا باید دروغ بگم وقتی مینا به هوش اومد مثل یه احمق نیاید و معذرت خواهی کنید و تو تهیونگ عو*ضی باید رو واقعیت برا همه اشکار بشه
جونگکوک دستمو گرفت و کشیدم توی اتاق و درو روم قفل کرد اینا دیگه چه خانواده ای هستن چطور میتونن دروغ بگن اه تهیونگ نامرد مغزم داره منفجر می شه
داد زدم
ا.ت:لعن*تتتتت بهتونننننن
ا.ت :قسم میخورم نابودتون میکنم تهیونگ و لارا
از عصبانیت شروع کردم به گریه کردن
........ جونگکوک Jk
بعد اینکه له ا.ت گفتم نمیزارم عصبی رفت بیرون بعد یک دقیقه صدای جیغ شنیدم فکر کردم ا.ت با عجله دویدم بیرون اما دیدم مینا پایین پله ها افتاده و ا.ت و لارا هم دارن میدون سمتش و تهیونگ هم اونجا بود لارا گفت ا.ت هلش داده ا.ت هم میگفت لارا گیج شده بوپم اما میدونستم ا.ت همچین ادمی نیست ولی لارا زیاد با عمه بوده وقتی تهیونگ دودل به ا.ت و لارا نگاه کرد فهمیدم کار لاراست من تهیونگ میشناسم اما وقتی گفت ا.ت تعجب کردم چطور میتونه دروغ بگه ا.ت خیلی عصبی شد و به تهیونگ فح*ش داد عصبی شدم اما خودمو کنترول کردم دست ا.ت رو گرفتم و انداختم تو اتاق و درو قفل کردم صدای دادش رو شنیدم اما رفتم پایین مینا رو بردیم بیمارستان جلو در بیمارستان بودیم تهیونگ دیدم یکم اون طرف تر وایساده بود اروم رفتم سمتش
جونگکوک:تهیونگ باید باهم حرف بزنیم
بهم نگاه کرد
تهیونگ:باشه
باهم رفتیم و یه جای ساکت نشستیم
جونگکوک:چرا دروغ گفتی
تهیونگ:منو حقیقت رو گفتم جونگکوک
اخم کردم
جونگکوک: فقط دارم میگم چرا ...نگفتم دروغگفتی یا حقیقت !
تو میدونی چه دروغی گفتی چطور تونستی همچین دروغگی بگی من تو رو برادر خودم می دونم و همه زندگیم رو برات میگم اون وقت تو چی میری برا زنم دروغ می بافی ایا این جواب تو بعد این همه ساله
نفس عمیقی کشید و گفت
تهیونگ:باشه معذرت میخوام اره دروغ گفتم اما چاره ای نداشتم جونگکوک میدونی که منو لارا با چه سختی ازدواج کردیم و قتی بحث لاراست من ضعیف میشم و نمیتونم کاری کنم ببخشیدواقعا
خیلی عصبی شدم
جونگکوک:تو میدونی چی میگی تهیونگ ادم از چشم بقیه بیوفته بهتره بمیره ومن تو رو نمیبخشم تا بفهمی اشتباه کردی
و بعد همونجا ولش کردم و رفتم پیش هوسوک دیدم مینا به هوش اومده رفتم تو
جونگکوک:سلام مینا حالت خوبه
مینا:خوبم جونگکوک ممنون
جونگکوک:بچه چطوره
هوسوک: خوبه دکتر گفت فقط یکم درد بهش وارد شده خدارو شکر چیزی نشد
جونگکوک:خوبه همین که هردو سون سالمن ...مینا بهم بگو کی هلت داد
هوسوک: جونگکوک تهیونگ درست می گفت ا.ت هلش داده مینا خودش گفت
به مینا نگاه کردم بهم نگاه نمی کرد
جونگکوک:پس که اینطور
هوسوک: جونگکوک من میرم کارای بیمارستان انجام بدم و پیش مینا باش تنها نباشه
جونگکوک:البته
خ.جئون: لع*نت بهت چطور تونستی همچین کاری کنی مینا مگه باهات چیکار کرده بود
هوسوک و بقیه با تنفر بهم نگاه می کردن دستمو رو گونه ام گذاشتم و خنده تمسخرآمیز کردم رو کردم له تهیونک
ا.ت:تو چه نامرد عو*ضی هستی چطور میتونی اینطوری دروغ بگی چون لارا همسرته اینتوری دروغ میگی بی همه چیز نامرد
جونگکوک: ساکت باش برو تو اتاق
ا.ت:ولی
یک دفعه داد زد
جونگکوک:گفتم برو تو اتاق
ا.ت: جونگکوک من گفتم همچنین کاری نکردم چرا باید دروغ بگم وقتی مینا به هوش اومد مثل یه احمق نیاید و معذرت خواهی کنید و تو تهیونگ عو*ضی باید رو واقعیت برا همه اشکار بشه
جونگکوک دستمو گرفت و کشیدم توی اتاق و درو روم قفل کرد اینا دیگه چه خانواده ای هستن چطور میتونن دروغ بگن اه تهیونگ نامرد مغزم داره منفجر می شه
داد زدم
ا.ت:لعن*تتتتت بهتونننننن
ا.ت :قسم میخورم نابودتون میکنم تهیونگ و لارا
از عصبانیت شروع کردم به گریه کردن
........ جونگکوک Jk
بعد اینکه له ا.ت گفتم نمیزارم عصبی رفت بیرون بعد یک دقیقه صدای جیغ شنیدم فکر کردم ا.ت با عجله دویدم بیرون اما دیدم مینا پایین پله ها افتاده و ا.ت و لارا هم دارن میدون سمتش و تهیونگ هم اونجا بود لارا گفت ا.ت هلش داده ا.ت هم میگفت لارا گیج شده بوپم اما میدونستم ا.ت همچین ادمی نیست ولی لارا زیاد با عمه بوده وقتی تهیونگ دودل به ا.ت و لارا نگاه کرد فهمیدم کار لاراست من تهیونگ میشناسم اما وقتی گفت ا.ت تعجب کردم چطور میتونه دروغ بگه ا.ت خیلی عصبی شد و به تهیونگ فح*ش داد عصبی شدم اما خودمو کنترول کردم دست ا.ت رو گرفتم و انداختم تو اتاق و درو قفل کردم صدای دادش رو شنیدم اما رفتم پایین مینا رو بردیم بیمارستان جلو در بیمارستان بودیم تهیونگ دیدم یکم اون طرف تر وایساده بود اروم رفتم سمتش
جونگکوک:تهیونگ باید باهم حرف بزنیم
بهم نگاه کرد
تهیونگ:باشه
باهم رفتیم و یه جای ساکت نشستیم
جونگکوک:چرا دروغ گفتی
تهیونگ:منو حقیقت رو گفتم جونگکوک
اخم کردم
جونگکوک: فقط دارم میگم چرا ...نگفتم دروغگفتی یا حقیقت !
تو میدونی چه دروغی گفتی چطور تونستی همچین دروغگی بگی من تو رو برادر خودم می دونم و همه زندگیم رو برات میگم اون وقت تو چی میری برا زنم دروغ می بافی ایا این جواب تو بعد این همه ساله
نفس عمیقی کشید و گفت
تهیونگ:باشه معذرت میخوام اره دروغ گفتم اما چاره ای نداشتم جونگکوک میدونی که منو لارا با چه سختی ازدواج کردیم و قتی بحث لاراست من ضعیف میشم و نمیتونم کاری کنم ببخشیدواقعا
خیلی عصبی شدم
جونگکوک:تو میدونی چی میگی تهیونگ ادم از چشم بقیه بیوفته بهتره بمیره ومن تو رو نمیبخشم تا بفهمی اشتباه کردی
و بعد همونجا ولش کردم و رفتم پیش هوسوک دیدم مینا به هوش اومده رفتم تو
جونگکوک:سلام مینا حالت خوبه
مینا:خوبم جونگکوک ممنون
جونگکوک:بچه چطوره
هوسوک: خوبه دکتر گفت فقط یکم درد بهش وارد شده خدارو شکر چیزی نشد
جونگکوک:خوبه همین که هردو سون سالمن ...مینا بهم بگو کی هلت داد
هوسوک: جونگکوک تهیونگ درست می گفت ا.ت هلش داده مینا خودش گفت
به مینا نگاه کردم بهم نگاه نمی کرد
جونگکوک:پس که اینطور
هوسوک: جونگکوک من میرم کارای بیمارستان انجام بدم و پیش مینا باش تنها نباشه
جونگکوک:البته
۳۶.۸k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.