یه دیوونه دنبالم کرده!!!(part21)
جونگکوک اومد جیمین رو بزنه مانع شدم.
_کوک خجالت بکش دوست دخترش اینجاس(رزی رو نشون داد)
+مگه تو باهاش دوست نبودی؟!!!!
_هیچ وقت نمی زاری کامل توضیح بدم، همیشه وقتی حرفی می شنوی می ندازی تقصیر من، این دفعه نمی گذرم، ازت طلاق میگیرم این بچه ای هم که تو شکممه رو هم خودم بزرگ می کنم(با گریه و داد)
+ا.ا.ت تو تو بچه تو شکمت داشتی و به من نگقتی؟!!!؟؟
_می خواستم بهت بگم، ولی خودت روم لقب هرزه رو گذاشتی، دیگه همه چی تمومه، برو پیش همون دلین(از اتاق با گریه میره بیرون)
+ا.تتتتتت صبرررر کنننن!!!!
رفتم از اتاق بیرون و خواستم از بیمارستان خارج بشم که یه ماشین زد بهم، جونگکوک رو آخرین صحنه ای بود که دیدم داره تو خیابون اسمم رو صدا می زنه، بعد دیگه چشمام بسته شدو هیچی نفهمیدم....
(کوک ویو)
بدو بدو پشت سرش راه افتادم تا اینکه به وسط خیابون رسید و یه ماشین زد بهش، یه سطل آب یخ رو خالی شد ا.ت نه دیگه نه...
+ا.تتتتتتتتتتتتتتتتتتت.
دیدم جیمین و رزی هم اومدن پشت سرم، رزی داشت گریه می کرد و جیمین بغلش کرده بود،من زیاد اهمیت ندادم و سریع رفتم سمت ا.ت بغلش کردم، سرد سرد بود مردم دورم جمع شده بودن، جیمین رزی رو ول کرد و پشت سرم اومد تا ببینه حال ا.ت خوبه یا نه، رزی بهش شوک وارد شده بود، می تونم درکش کنم.
(فلش بک 6 سال پیش « سوئیس »)
داشتم با تهیونگ یکی از جنس هارو
جا به جا می کردیم، این کار خیلی ریسک داشت و باید خودمون کار هارو آنجا می دادیم.
(علامت تهیونگ ®)
®کوکی؟!
+بله چیشده؟!
®پلیسا دارن میان، مثل اینکه یکی از افرادمون جاسوس بوده!!!!!!!
+الان میگی چیکار کنیم، همش تقصیر توعه، من گفتم بیا خودمون کار هارو انجام بدیم ولی تو بازم گفتی به آدم نیاز داریم!!!!!!(با عربده)
®چرا همه ی کاسه کوزه هارو سر من میشکنی؟؟؟؟!!
خواستم جوابش رو بدم که...
®الانم وقت دعوا نیس باید بریم!!!
+پس جنس هارو چیکار کنیم؟؟!!
®اونا رو ول کن بیا بریم، الان مهم خودمونیم!!!
+نه تو برو من نمیام، همش تقصیر توعه، خودت فرار کن عوضی!(با داد)
®ولی کوک...
+حرف نزن، من داداشی مثل تو ندارم.(پسرم گناه داره)
®من میرم حواسشون رو پرت کنم تو فرار کن.(میره سمت در گاراژ)
+به هر حال داری وقت تلف می کنی!
تهیونگ رفت، صدای تفنگ و آژیر پلیس همه جارو برداشته بود، سریع از در پشتی رفتم بیرون ، چشمم به تهیونگ افتاد، سر تا سر از خون بود و روی زمین افتاده بود، داشت بهم نگاه می کرد رو پاش نشست دست تکون داد:
®داداشی مواظب خودت باش(با داد)
یه دفعه یه تیر وسط سینش خورد و دیگه تکون نخورد، اشک هام سرازیر شدن من داداشم رو ول کردم، اون تنها کسی بود که از بچگی باهاش بودم...(حالا یاد دوران قدیم میوفته)
(فلش بک بچگی هاشون)
داشتم با تهیونگ بدو بدو داخل خیابون های سئول می دویدم، تهیونگ شیرینی دزدیده بود و یه مأمور دنبالمون افتاده بود، دو نفر می خندیدیم و بدو بدو می کردیم، من افتادم زمین تهیونگ کمکم کرد و بلند بشم، یه دفعه مأمور از یقه ی تهیونگ گرفت و بلندش کرد و کوبوند زمین، تهیونگ به من گفت فرار کنم، منم ترسیدم و شیرینی رو برداشتم و فرار کردم، یک ساعت بعد تهیونگ با چشم کبود و دست های زخمی اومد کنار جای همیشگی (ببنید جای همیشگی داخل یه کوچه ی تنگ و تاریک بود که اونجا با آجر های قدیمی و کاغذ های کارتون ها خونه ساخته بودن، تنها سرپناه اشون همون جا بود و با تهیونگ دو نفری اونجا زندگی می کردن، چونکه مادر پدر نداشتن و فقیر بودن، راستی تو اینجا تهیونگ 8 سالشه و جونگکوک 6 سالشه)
+داداش چیشده؟
®مأمور ها کتکم زدن، شیرینی رو که دزدیدی و بردی عصبانی تر شدن.
+بیا هنوز شیرینی مونده.
با دست های خاکیم شیرینی ای براش نگه داشته بودم رو دادم بهش، سریع ازم گرفتی و خوردش معلوم بود که گشنس، بعد رفتیم داخل خونه ی ساختگی خودمون و تهیونگ و من دراز کشیدیم و من روی خودم خودش پارچه کشیدم.
همه دیگه رو بغل کردیم و خوابیدیم...
#بی_تی_اس.
#وی.
#کیوت.
#جونگکوک.
_کوک خجالت بکش دوست دخترش اینجاس(رزی رو نشون داد)
+مگه تو باهاش دوست نبودی؟!!!!
_هیچ وقت نمی زاری کامل توضیح بدم، همیشه وقتی حرفی می شنوی می ندازی تقصیر من، این دفعه نمی گذرم، ازت طلاق میگیرم این بچه ای هم که تو شکممه رو هم خودم بزرگ می کنم(با گریه و داد)
+ا.ا.ت تو تو بچه تو شکمت داشتی و به من نگقتی؟!!!؟؟
_می خواستم بهت بگم، ولی خودت روم لقب هرزه رو گذاشتی، دیگه همه چی تمومه، برو پیش همون دلین(از اتاق با گریه میره بیرون)
+ا.تتتتتت صبرررر کنننن!!!!
رفتم از اتاق بیرون و خواستم از بیمارستان خارج بشم که یه ماشین زد بهم، جونگکوک رو آخرین صحنه ای بود که دیدم داره تو خیابون اسمم رو صدا می زنه، بعد دیگه چشمام بسته شدو هیچی نفهمیدم....
(کوک ویو)
بدو بدو پشت سرش راه افتادم تا اینکه به وسط خیابون رسید و یه ماشین زد بهش، یه سطل آب یخ رو خالی شد ا.ت نه دیگه نه...
+ا.تتتتتتتتتتتتتتتتتتت.
دیدم جیمین و رزی هم اومدن پشت سرم، رزی داشت گریه می کرد و جیمین بغلش کرده بود،من زیاد اهمیت ندادم و سریع رفتم سمت ا.ت بغلش کردم، سرد سرد بود مردم دورم جمع شده بودن، جیمین رزی رو ول کرد و پشت سرم اومد تا ببینه حال ا.ت خوبه یا نه، رزی بهش شوک وارد شده بود، می تونم درکش کنم.
(فلش بک 6 سال پیش « سوئیس »)
داشتم با تهیونگ یکی از جنس هارو
جا به جا می کردیم، این کار خیلی ریسک داشت و باید خودمون کار هارو آنجا می دادیم.
(علامت تهیونگ ®)
®کوکی؟!
+بله چیشده؟!
®پلیسا دارن میان، مثل اینکه یکی از افرادمون جاسوس بوده!!!!!!!
+الان میگی چیکار کنیم، همش تقصیر توعه، من گفتم بیا خودمون کار هارو انجام بدیم ولی تو بازم گفتی به آدم نیاز داریم!!!!!!(با عربده)
®چرا همه ی کاسه کوزه هارو سر من میشکنی؟؟؟؟!!
خواستم جوابش رو بدم که...
®الانم وقت دعوا نیس باید بریم!!!
+پس جنس هارو چیکار کنیم؟؟!!
®اونا رو ول کن بیا بریم، الان مهم خودمونیم!!!
+نه تو برو من نمیام، همش تقصیر توعه، خودت فرار کن عوضی!(با داد)
®ولی کوک...
+حرف نزن، من داداشی مثل تو ندارم.(پسرم گناه داره)
®من میرم حواسشون رو پرت کنم تو فرار کن.(میره سمت در گاراژ)
+به هر حال داری وقت تلف می کنی!
تهیونگ رفت، صدای تفنگ و آژیر پلیس همه جارو برداشته بود، سریع از در پشتی رفتم بیرون ، چشمم به تهیونگ افتاد، سر تا سر از خون بود و روی زمین افتاده بود، داشت بهم نگاه می کرد رو پاش نشست دست تکون داد:
®داداشی مواظب خودت باش(با داد)
یه دفعه یه تیر وسط سینش خورد و دیگه تکون نخورد، اشک هام سرازیر شدن من داداشم رو ول کردم، اون تنها کسی بود که از بچگی باهاش بودم...(حالا یاد دوران قدیم میوفته)
(فلش بک بچگی هاشون)
داشتم با تهیونگ بدو بدو داخل خیابون های سئول می دویدم، تهیونگ شیرینی دزدیده بود و یه مأمور دنبالمون افتاده بود، دو نفر می خندیدیم و بدو بدو می کردیم، من افتادم زمین تهیونگ کمکم کرد و بلند بشم، یه دفعه مأمور از یقه ی تهیونگ گرفت و بلندش کرد و کوبوند زمین، تهیونگ به من گفت فرار کنم، منم ترسیدم و شیرینی رو برداشتم و فرار کردم، یک ساعت بعد تهیونگ با چشم کبود و دست های زخمی اومد کنار جای همیشگی (ببنید جای همیشگی داخل یه کوچه ی تنگ و تاریک بود که اونجا با آجر های قدیمی و کاغذ های کارتون ها خونه ساخته بودن، تنها سرپناه اشون همون جا بود و با تهیونگ دو نفری اونجا زندگی می کردن، چونکه مادر پدر نداشتن و فقیر بودن، راستی تو اینجا تهیونگ 8 سالشه و جونگکوک 6 سالشه)
+داداش چیشده؟
®مأمور ها کتکم زدن، شیرینی رو که دزدیدی و بردی عصبانی تر شدن.
+بیا هنوز شیرینی مونده.
با دست های خاکیم شیرینی ای براش نگه داشته بودم رو دادم بهش، سریع ازم گرفتی و خوردش معلوم بود که گشنس، بعد رفتیم داخل خونه ی ساختگی خودمون و تهیونگ و من دراز کشیدیم و من روی خودم خودش پارچه کشیدم.
همه دیگه رو بغل کردیم و خوابیدیم...
#بی_تی_اس.
#وی.
#کیوت.
#جونگکوک.
۱۰.۱k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.