پارت ۲ گُلِ پَژمُردِه مَن🥀
مردی دست هانیا رو میکشه و میخنده و اون رو توی بغل خودش نگه میداره
هانیا : یااااا تو دیگه کدومخری هستی ؟
مرد : برای ی شب چقدر میگیری ؟
هانیایه مشت تو صورت مرده میزنه مرده هم هانیا رو میزنه اما بعد هانیا ید تر دهنش رو سرویس میکنه
مرده : باش باش گوه خوردم ببخشید من میرم
مرده باگریه میره و هانیا دوباره تو همون حالت میشینه و یکم دیگه از سوجو میخوره ( اسلاید ۱ )
پرش زمانی ۵ دقیقه قبل ↩️
یونگی : دیدم یه مرده داره یه دختره رو اذیت میکنه خواستم برم کمک دختره ولی دیدم دختر مرده رو زد و دهن مرده رو سرویس کرد و مرد با گریه فرار کرد بعد دیدم دختره کنار یه موتور مشکی با کلی بطری خالی سوجو نشسته و داره یکم از سوجوش میخوره و سرش پایینه رفتم پیشش و آروم زدم بهش
یونگی : خانم !
هانیا : یااااا عرضی چرا گم نمیشی ؟
بعد هانیا در حالی که بارون شدید تر شده بون و همه جان خیس بود سرش رو بالا آورد و با دیدن یونگی شروع به گریه ای بی پایان گرد و گفت : داداشی ! داداشی تو زنده ای ؟ برگشتی پیشم ؟ میدونستم تو من رو پیش این آدم های ترس ناک تنها نمیذاری پرید بغل یونگی .
یونگی تو دلش : داداش چیه ؟ این دختر خیلی مستااا یعنی داداشش مرده ؟
هانیا روی گونه ی یونگی رو بو سید و صورتش رو توی دستاش گرفت یونگی یکم سرخ شد و متعجب به هانیا نگاه کرد موهاش خیس بود و و چشماش اشکی
( اسلاید ۲ )
یونگی تو دلش : چقدر جذابه ! عههه اثلا چرا باید برام مهم باشه؟
هانیا : داداشی بغلم کن بریم خونه :)
یونگی : خانم من داداش شما نیستم !
هانیا : هار هار خندیدم خا دیگه بیا بریم قشنگم !
یونگی تصمیم گرفت بگه داداشش هست که زود تر اون رو به خونه ببره و خودش بره
یونگی : خواهر جون خونت کجاست ؟
هانیا : آآآ خونم ؟ اومممم نمیدونمممم چیکار کنیم ؟ بیا بریم خونه تو .
بعد از کلییییی کلنجار یونگی با خودش هانیا رو به خونه خودش برد.
هانیا دست یونگی رو کشید و یون گی رو روی تخت گذاشت و خودش هم کتش رو در آوورد و روی تخت بزور خودش رو تو بغل یونگی فرو کرد د تا بخوابه
یونگی : عهههههههه یااااااا چیکار میکنه دختره خرررررررر هوییییی ولم کن کمککککککک
هانیا : چرا اینجوری میکنی داداشی؟ بگیر بخواب دیگه عزیزم ! هانیا آروم موهای یونگی رو نوازش کرد و گردنش رو بوسید یونگی هم سرخ شد و داد بیداد کرد اما بعد از ۲۰ دقیقه آروم شد و از هانیا پرسید ...
یونگی : من و تو باهم چطوری رفتار میکردیم ؟
هانیا : داداشی این چه حرفی بون زدی ؟ ما همیشه باهم بودیم برای هم دیگه فرشته بودیم برای برقیه شیطان چون آدم ها خیلی ترس ناک بودن خودمون رو بد نشون میدادیم و خشن بودیم تا نیان پیشمون .
خلاصه یونگی کلییییی سوال از هانیا کرد و از تموم زندگی هانیا خبر دار شد و فهمید هانیا خیلیییی بدبخت تر از خودشه و تو همون حالت خوابیدن
هانیا : یااااا تو دیگه کدومخری هستی ؟
مرد : برای ی شب چقدر میگیری ؟
هانیایه مشت تو صورت مرده میزنه مرده هم هانیا رو میزنه اما بعد هانیا ید تر دهنش رو سرویس میکنه
مرده : باش باش گوه خوردم ببخشید من میرم
مرده باگریه میره و هانیا دوباره تو همون حالت میشینه و یکم دیگه از سوجو میخوره ( اسلاید ۱ )
پرش زمانی ۵ دقیقه قبل ↩️
یونگی : دیدم یه مرده داره یه دختره رو اذیت میکنه خواستم برم کمک دختره ولی دیدم دختر مرده رو زد و دهن مرده رو سرویس کرد و مرد با گریه فرار کرد بعد دیدم دختره کنار یه موتور مشکی با کلی بطری خالی سوجو نشسته و داره یکم از سوجوش میخوره و سرش پایینه رفتم پیشش و آروم زدم بهش
یونگی : خانم !
هانیا : یااااا عرضی چرا گم نمیشی ؟
بعد هانیا در حالی که بارون شدید تر شده بون و همه جان خیس بود سرش رو بالا آورد و با دیدن یونگی شروع به گریه ای بی پایان گرد و گفت : داداشی ! داداشی تو زنده ای ؟ برگشتی پیشم ؟ میدونستم تو من رو پیش این آدم های ترس ناک تنها نمیذاری پرید بغل یونگی .
یونگی تو دلش : داداش چیه ؟ این دختر خیلی مستااا یعنی داداشش مرده ؟
هانیا روی گونه ی یونگی رو بو سید و صورتش رو توی دستاش گرفت یونگی یکم سرخ شد و متعجب به هانیا نگاه کرد موهاش خیس بود و و چشماش اشکی
( اسلاید ۲ )
یونگی تو دلش : چقدر جذابه ! عههه اثلا چرا باید برام مهم باشه؟
هانیا : داداشی بغلم کن بریم خونه :)
یونگی : خانم من داداش شما نیستم !
هانیا : هار هار خندیدم خا دیگه بیا بریم قشنگم !
یونگی تصمیم گرفت بگه داداشش هست که زود تر اون رو به خونه ببره و خودش بره
یونگی : خواهر جون خونت کجاست ؟
هانیا : آآآ خونم ؟ اومممم نمیدونمممم چیکار کنیم ؟ بیا بریم خونه تو .
بعد از کلییییی کلنجار یونگی با خودش هانیا رو به خونه خودش برد.
هانیا دست یونگی رو کشید و یون گی رو روی تخت گذاشت و خودش هم کتش رو در آوورد و روی تخت بزور خودش رو تو بغل یونگی فرو کرد د تا بخوابه
یونگی : عهههههههه یااااااا چیکار میکنه دختره خرررررررر هوییییی ولم کن کمککککککک
هانیا : چرا اینجوری میکنی داداشی؟ بگیر بخواب دیگه عزیزم ! هانیا آروم موهای یونگی رو نوازش کرد و گردنش رو بوسید یونگی هم سرخ شد و داد بیداد کرد اما بعد از ۲۰ دقیقه آروم شد و از هانیا پرسید ...
یونگی : من و تو باهم چطوری رفتار میکردیم ؟
هانیا : داداشی این چه حرفی بون زدی ؟ ما همیشه باهم بودیم برای هم دیگه فرشته بودیم برای برقیه شیطان چون آدم ها خیلی ترس ناک بودن خودمون رو بد نشون میدادیم و خشن بودیم تا نیان پیشمون .
خلاصه یونگی کلییییی سوال از هانیا کرد و از تموم زندگی هانیا خبر دار شد و فهمید هانیا خیلیییی بدبخت تر از خودشه و تو همون حالت خوابیدن
۳.۳k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.