من فقط یه فن گرل بودم(:💜《17》
سرش رو برگردوند و به آتیش خیره شد سعی کرد توجه نکنه
ولی مگه میشد؟؟؟؟؟
کسی که ۵ سال تموم عاشقش بودی کنارت بشینه و تو توجه نکنی؟
البته برای اونی که با کوکی حرف زده بود بغلش کرده
بود و حتی یکبار وقتی کوک مست بود اون رو بوسید باید عادی میبود مگه نه؟؟؟؟؟؟؟
ولی..........
کی از دلش خبر داشت
تمام وقت هایی که از ترس و استرس متوجه نزدیکی کوکی
نشده بود رو به یاد آورد با یاد آوردن بوسه ای که حتی کوک هم یادش نیست گونه هاش سرخ شد(چرا مال من نمیشه)ریشه افکارش با نشستن کوکی کنارش پاره شد
کوکی خیلی آروم پتویی که دور خودش بود رو باز کرد و دور هردوشون انداخت.و نگاهی به میساکی که با تعجب تو نیم سانتی صورتش بود انداخت.
جونگکوک:هیس نمیخواد چیزی بگی...سردت میشه اینجوری بمون.......
میساکی حرفی نزد و سرش رو به معنای تایید تکون داد.
سرش رو روی شونه کوکی گذاشت در حالی که چشماش داشت آروم آروم گرم میشد صدای محکمی شنید.....
چشماش رو با تعجب باز کرد و دید که نامجون لگدی به سنگ کنارش زده و به درخت خورده
خنده ی ریزی زد جونگکوک هم داشت به این حرکت نامجون خیلی ریز و آروم میخندید.......
هر دو در حال خندیدن بودن که یه دفعه بهم نگاه کردن
و تو چشمای هم زل زدن و خنده ی جفتشون ماسید
بعد از یک نگاه طولانی به چشمای هم کوک نگاهش به لب های میساکی افتاد........
و آروم سرش رو جلو برد و چشماش رو بست
میساکی بدون اینکه متوجه بشه داره چیکار میکنه
چشماش رو بست و سرش رو به سر جونگ کوک نزدیک کرد و لب هاشون آروم روی هم موند......بدون هیچ حرکتی جونگ کوک آروم روی تنه درختی که روش بودن دراز کشید و میساکی رو روی خودش دراز کرد و کمرش رو گرفت.......
ولی میساکی تنها چیزی که توی سرش اکو میشد یه چیز بود......
"اون.....الان مست نیست،،نه مست نیست.......مست نیست و منو به میل خودش بوسید"
هر دو همونجا خوابشون برد.....
"فردا صبح"
با سر و صدای اطراف چشماش رو باز کرد دید اعضا بالاسرش وایستادن و ریز میخندن....گیج بود به چی میخندیدن؟؟؟؟؟؟
یه لحظه به خودش اومد و دید روی جونگکوکه....
جیغ کشید و خودش رو پرت کرد پایین
جونگ کوک با جیغ میساکی از خواب پرید.
کوکی:چی شده؟؟؟؟کی مرد؟؟؟؟؟ کی خورد؟؟؟؟؟
نامجون:هیچی فعلا که تو دختر مردم رو خوردی حالا هم پاشو راه بیوفتیم.که نزدیک به آخر های جنگلیم
کوکی که با یاد آوردن دیشب سرخ شده بود سری به نشونه ی تایید نشون داد....و بلند شد....
همه راه افتادن به سمت آخر جنگل....
شاید فکر کنید یونگی الان حالش خیلی بده نه؟
اما نه....اون با حسش کنار اومده و قبول کرده و الان برای مکنه خیلی خوشحاله.......
به پایان جنگل رسیدن و ماشین هایی که منتظرشون بود رو دیدن.......
"عاشق شدن،سقوط کردن.......درد کشیدن.....لبخند زدن......گم شدن.....گناه.....گناه..همه ی اینها تاوان عشقه"
_؟؟؟؟؟
پایان پارت 《17》
امیدوارم خوشتون اومده باشه:)))))))
ولی مگه میشد؟؟؟؟؟
کسی که ۵ سال تموم عاشقش بودی کنارت بشینه و تو توجه نکنی؟
البته برای اونی که با کوکی حرف زده بود بغلش کرده
بود و حتی یکبار وقتی کوک مست بود اون رو بوسید باید عادی میبود مگه نه؟؟؟؟؟؟؟
ولی..........
کی از دلش خبر داشت
تمام وقت هایی که از ترس و استرس متوجه نزدیکی کوکی
نشده بود رو به یاد آورد با یاد آوردن بوسه ای که حتی کوک هم یادش نیست گونه هاش سرخ شد(چرا مال من نمیشه)ریشه افکارش با نشستن کوکی کنارش پاره شد
کوکی خیلی آروم پتویی که دور خودش بود رو باز کرد و دور هردوشون انداخت.و نگاهی به میساکی که با تعجب تو نیم سانتی صورتش بود انداخت.
جونگکوک:هیس نمیخواد چیزی بگی...سردت میشه اینجوری بمون.......
میساکی حرفی نزد و سرش رو به معنای تایید تکون داد.
سرش رو روی شونه کوکی گذاشت در حالی که چشماش داشت آروم آروم گرم میشد صدای محکمی شنید.....
چشماش رو با تعجب باز کرد و دید که نامجون لگدی به سنگ کنارش زده و به درخت خورده
خنده ی ریزی زد جونگکوک هم داشت به این حرکت نامجون خیلی ریز و آروم میخندید.......
هر دو در حال خندیدن بودن که یه دفعه بهم نگاه کردن
و تو چشمای هم زل زدن و خنده ی جفتشون ماسید
بعد از یک نگاه طولانی به چشمای هم کوک نگاهش به لب های میساکی افتاد........
و آروم سرش رو جلو برد و چشماش رو بست
میساکی بدون اینکه متوجه بشه داره چیکار میکنه
چشماش رو بست و سرش رو به سر جونگ کوک نزدیک کرد و لب هاشون آروم روی هم موند......بدون هیچ حرکتی جونگ کوک آروم روی تنه درختی که روش بودن دراز کشید و میساکی رو روی خودش دراز کرد و کمرش رو گرفت.......
ولی میساکی تنها چیزی که توی سرش اکو میشد یه چیز بود......
"اون.....الان مست نیست،،نه مست نیست.......مست نیست و منو به میل خودش بوسید"
هر دو همونجا خوابشون برد.....
"فردا صبح"
با سر و صدای اطراف چشماش رو باز کرد دید اعضا بالاسرش وایستادن و ریز میخندن....گیج بود به چی میخندیدن؟؟؟؟؟؟
یه لحظه به خودش اومد و دید روی جونگکوکه....
جیغ کشید و خودش رو پرت کرد پایین
جونگ کوک با جیغ میساکی از خواب پرید.
کوکی:چی شده؟؟؟؟کی مرد؟؟؟؟؟ کی خورد؟؟؟؟؟
نامجون:هیچی فعلا که تو دختر مردم رو خوردی حالا هم پاشو راه بیوفتیم.که نزدیک به آخر های جنگلیم
کوکی که با یاد آوردن دیشب سرخ شده بود سری به نشونه ی تایید نشون داد....و بلند شد....
همه راه افتادن به سمت آخر جنگل....
شاید فکر کنید یونگی الان حالش خیلی بده نه؟
اما نه....اون با حسش کنار اومده و قبول کرده و الان برای مکنه خیلی خوشحاله.......
به پایان جنگل رسیدن و ماشین هایی که منتظرشون بود رو دیدن.......
"عاشق شدن،سقوط کردن.......درد کشیدن.....لبخند زدن......گم شدن.....گناه.....گناه..همه ی اینها تاوان عشقه"
_؟؟؟؟؟
پایان پارت 《17》
امیدوارم خوشتون اومده باشه:)))))))
۱۲.۷k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.