انتقام
#انتقام
#پارت 4
جین درمورد اون سه تا قبر توی حیاط خانم وود وود سوال کرد ولی خانم وود وود مثل گچ سفید شد و هیچ حرفی نزد.احساس کردم که ترسیده.با اینکه خانم وود وود هیچ حرفی نزد جین از سوالش رد نشد و دوباره سوالش رو تکرار کرد.خانم وود وود که اعصبانی شده بود با صدای بلندی داد زد و گفت:«اون قبرهای صاحب خونه ایه که شما هنری توش زندگی میکنه!»
تعجب کردیم ، خیلی ترسیدیم.منم که دیگه تحمل نداشتم گفتم:«تو اونا رو کشتی و الان هم باید اون گردنبندتو به ما بدی تا دست از سرت برداریم».
جین با شنیدن حرفم تعجب کرد و فورا خونه رو ترک کرد و من و پیتر پشت سرش راه افتادیم.جین گفت:« قاتل اون ۳ نفر اون پیرزنه،حالا که اون دوتا پسر میدونن ما میدونیم قاتلشون کیه حتما شمارو میکشن چون بهشون کمک نکردیم.»
و در ادامه گفت:«ولی پیتر من کمکت میکنم تا اتفاقی نیفته و آسیب نبینی!»
بعد اون اتفاق ب طور وحشتناکی ضربه روحی خوردم مدام دچار توهم میشدم.حتی از سایه خودم هم میترسیدم،حتی از تصویر خودم تو آیینه میترسیدم.این وضع خوبی نبود.بعد چند روز ب سرعت افسردگی گرفتم و هیچ مشاوری نمیتونست کمکم کنه.داشتم دیوونه میشدم!
مادرم و جین همه ی تلاششونو میکردن تا من زودتر درمان بشم ولی تلاششون بی فایده بود و من هرروز بدتر و بدتر میشدم.
توی روستا یه نفر بنام وود بلادی پیدا شد که مستخدم خونه ها میشد و افراد رو میکشت!!
#پارت 4
جین درمورد اون سه تا قبر توی حیاط خانم وود وود سوال کرد ولی خانم وود وود مثل گچ سفید شد و هیچ حرفی نزد.احساس کردم که ترسیده.با اینکه خانم وود وود هیچ حرفی نزد جین از سوالش رد نشد و دوباره سوالش رو تکرار کرد.خانم وود وود که اعصبانی شده بود با صدای بلندی داد زد و گفت:«اون قبرهای صاحب خونه ایه که شما هنری توش زندگی میکنه!»
تعجب کردیم ، خیلی ترسیدیم.منم که دیگه تحمل نداشتم گفتم:«تو اونا رو کشتی و الان هم باید اون گردنبندتو به ما بدی تا دست از سرت برداریم».
جین با شنیدن حرفم تعجب کرد و فورا خونه رو ترک کرد و من و پیتر پشت سرش راه افتادیم.جین گفت:« قاتل اون ۳ نفر اون پیرزنه،حالا که اون دوتا پسر میدونن ما میدونیم قاتلشون کیه حتما شمارو میکشن چون بهشون کمک نکردیم.»
و در ادامه گفت:«ولی پیتر من کمکت میکنم تا اتفاقی نیفته و آسیب نبینی!»
بعد اون اتفاق ب طور وحشتناکی ضربه روحی خوردم مدام دچار توهم میشدم.حتی از سایه خودم هم میترسیدم،حتی از تصویر خودم تو آیینه میترسیدم.این وضع خوبی نبود.بعد چند روز ب سرعت افسردگی گرفتم و هیچ مشاوری نمیتونست کمکم کنه.داشتم دیوونه میشدم!
مادرم و جین همه ی تلاششونو میکردن تا من زودتر درمان بشم ولی تلاششون بی فایده بود و من هرروز بدتر و بدتر میشدم.
توی روستا یه نفر بنام وود بلادی پیدا شد که مستخدم خونه ها میشد و افراد رو میکشت!!
۱.۱k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.