گس لایتر/ادامه پارت ۱۳۶
نابی: باشه عزیزم... باشه...من فقط نگرانتم...
بایول آهی کشید و گفت: اوما... خیلی خوبه که اومدی... دلم میخواد سرمو بزارم روی پات و بخوابم
نابی: باشه... دراز بکش...
نابی کنار نشست و بایول آروم روی مبل دراز کشید... سرشو روی پای نابی گذاشت... و گفت: اوما
نابی: بله؟
بایول: از آبا برام بگو... از بچگیام...
نابی دستی روی موهای بایول کشید و شروع کرد: از همون بچگیتم وابستگی شدیدی به پدرت داشتی...یادمه وقتی کلاس اول بودی... هرکاری میکردیم مدرسه نمیرفتی... حتی با یون ها توی یه مدرسه گذاشتیمت تا احساس راحتی کنی... هرچی ازت میپرسیدیم چرا مدرسه نمیری هرروز یه بهانه میاوردی... ولی تهش متوجه شدیم که همه رو الکی میگفتی... تو فقط نمیخواستی از پدرت دور بشی
بایول: ولی من اینا رو یادم نیست... بلاخره آبا که میرفت شرکت ازم دور میشد
نابی: تو با داجونگ میرفتی شرکت
بایول: واقعا؟
نابی: آره... وقتی ۶ ۷ سالت بود عادتت شده بود بری پیش پدرت بمونی... این عادتتو ترک نکردی تا بلاخره داجونگ خودش یه روز باهات حرف زد و قانعت کرد که باید بری مدرسه...
فقط به حرف اون گوش میکردی...
نابی همونطور که بایول رو نوازش میکرد براش خاطره تعریف میکرد... دقایقی باهاش صحبت کرد... تا بلاخره بایول خوابش برد... خیلی آروم سر بایول رو بلند کرد و روی بالش گذاشت... پتو رو روش کشید و کیفشو برداشت... خانوم جی وون به سمتش اومد و گفت: خانوم تشریف...
چون صداش بلند بود نابی بهش اشاره کرد که ساکت باشه... اونم صداشو پایین آورد...
نابی: دارم میرم... خیلی مراقب بایول باشین لطفا
جی وون: چشم خانوم... مثل چشمام مراقبشونم...
نابی به سمت در رفت و جی وون هم برای بدرقش دنبالش رفت...
به سمت دستگیره ی در دست برد که در باز شد و جونگکوک وارد شد...
جونگکوک با دیدن نابی سر جاش ایستاد...
جونگکوک: سلام... شما دارید میرید؟
نابی: بله پسرم... کار دارم... اوضاع شرکت چطوره؟
جونگکوک: همه چی مرتبه
نابی: خوبه... لطفا کمی بیشتر مراقب بایول باش... میدونم که زیادی احساساتیه... ولی نیمی از زندگیش به داجونگ بند بود... براش سخته
جونگکوک: درک میکنم... نگران نباشید...
نابی بعد از اتمام حرفش رفت... جی وون با دیدن جونگکوک عقب کشید... و جونگکوک وارد خونه شد...
************
جونگکوک وارد پذیرایی شد... دید که بایول روی مبل خوابیده... صورت بایول مثل یه گل شده بود که بهش نور نمیرسید... بی حال و پژمرده بود... صورتش حتی توی خواب هم غمگین بود....
جونگکوک دو هفته بود که تلاش میکرد از روی ترحم هم که شده دلداریش بده... اما کم کم داشت خسته میشد...
با دیدن بایول نفس کلافه ای کشید و سمت اتاقش رفت....
بایول آهی کشید و گفت: اوما... خیلی خوبه که اومدی... دلم میخواد سرمو بزارم روی پات و بخوابم
نابی: باشه... دراز بکش...
نابی کنار نشست و بایول آروم روی مبل دراز کشید... سرشو روی پای نابی گذاشت... و گفت: اوما
نابی: بله؟
بایول: از آبا برام بگو... از بچگیام...
نابی دستی روی موهای بایول کشید و شروع کرد: از همون بچگیتم وابستگی شدیدی به پدرت داشتی...یادمه وقتی کلاس اول بودی... هرکاری میکردیم مدرسه نمیرفتی... حتی با یون ها توی یه مدرسه گذاشتیمت تا احساس راحتی کنی... هرچی ازت میپرسیدیم چرا مدرسه نمیری هرروز یه بهانه میاوردی... ولی تهش متوجه شدیم که همه رو الکی میگفتی... تو فقط نمیخواستی از پدرت دور بشی
بایول: ولی من اینا رو یادم نیست... بلاخره آبا که میرفت شرکت ازم دور میشد
نابی: تو با داجونگ میرفتی شرکت
بایول: واقعا؟
نابی: آره... وقتی ۶ ۷ سالت بود عادتت شده بود بری پیش پدرت بمونی... این عادتتو ترک نکردی تا بلاخره داجونگ خودش یه روز باهات حرف زد و قانعت کرد که باید بری مدرسه...
فقط به حرف اون گوش میکردی...
نابی همونطور که بایول رو نوازش میکرد براش خاطره تعریف میکرد... دقایقی باهاش صحبت کرد... تا بلاخره بایول خوابش برد... خیلی آروم سر بایول رو بلند کرد و روی بالش گذاشت... پتو رو روش کشید و کیفشو برداشت... خانوم جی وون به سمتش اومد و گفت: خانوم تشریف...
چون صداش بلند بود نابی بهش اشاره کرد که ساکت باشه... اونم صداشو پایین آورد...
نابی: دارم میرم... خیلی مراقب بایول باشین لطفا
جی وون: چشم خانوم... مثل چشمام مراقبشونم...
نابی به سمت در رفت و جی وون هم برای بدرقش دنبالش رفت...
به سمت دستگیره ی در دست برد که در باز شد و جونگکوک وارد شد...
جونگکوک با دیدن نابی سر جاش ایستاد...
جونگکوک: سلام... شما دارید میرید؟
نابی: بله پسرم... کار دارم... اوضاع شرکت چطوره؟
جونگکوک: همه چی مرتبه
نابی: خوبه... لطفا کمی بیشتر مراقب بایول باش... میدونم که زیادی احساساتیه... ولی نیمی از زندگیش به داجونگ بند بود... براش سخته
جونگکوک: درک میکنم... نگران نباشید...
نابی بعد از اتمام حرفش رفت... جی وون با دیدن جونگکوک عقب کشید... و جونگکوک وارد خونه شد...
************
جونگکوک وارد پذیرایی شد... دید که بایول روی مبل خوابیده... صورت بایول مثل یه گل شده بود که بهش نور نمیرسید... بی حال و پژمرده بود... صورتش حتی توی خواب هم غمگین بود....
جونگکوک دو هفته بود که تلاش میکرد از روی ترحم هم که شده دلداریش بده... اما کم کم داشت خسته میشد...
با دیدن بایول نفس کلافه ای کشید و سمت اتاقش رفت....
۲۲.۴k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.