فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۱۹ "
لینا: اول باید با نامجون تماس بگیرید وقتی حرفتونو تایید کرد باهاتون میام
نگهبان : خانم ما اصلا وقت نداریم . زود باشید لطفا
+ببینم تو زبون آدم میفهمی ؟ میگم به نامجون زنگ..
دست بزرگی روی دهنم قرار گرفت و به زور من و به سمت ماشینی که گوشه ی باغ پارک شده بود میکشید . صدای جیغ زدنام توی دست مرد خفه میشد
داد زد : زود سوار شید ..
پرتابم کرد توی ماشین و دو نفر کنارم نشستن .
لینا: اصلا معلوم هست دارید چه غلطی میکنید ؟
±بهتره ساکت شی تا وقتی برسیم
لینا: بزارید پیاده شم ، واقعا نمیفهمم ..
یکی از اونها دستمالی دور دهنم بست و دستهامو پشت سرم به صندلی بند کرد .
سعی میکردم جیغ و داد کنم ، اما هیچ فایده ای که نداشت هیچ ، گلودرد هم گرفته بودم .
کسی که صندلی جلویی نشسته بود گفت : چشماشو ببند
±برای چی قربان ؟ نیاز نیست
بادیگارد : راه و یاد میگیره میاد همه چی رو به باد میده . کاری که گفتم و انجام بده .
دستش و به سمتم اورد که سعی کردم با شونه ام پسش بزنم . یکی از بادیگاردهای کناریم گفت : نگران نباش کاریت نداریم . نیازه با رئیس حرف بزنی . آدم خوبیه همه که مثل نامجون عوضی نیستن .
اخم کردم و با وجود دونستن اینکه اون نمیشنوه به راحتی گفتم : عوضی خودتی
راستش نمیترسیدم . فقط نگران بودم . نگران اینکه برای نامجون دردسر درست کنم ...
حدود نیم ساعت بعد ماشین جوری ترمز گرفت که با کله رفتم توی صندلی جلویی
دستمالی که دور چشمهام و دهنم بود رو باز کردن و گفتن : پیاده شو
لینا: به خاطر طرز رفتاری که داشتید ... تنبیه میشید .
بادیگارد قهقهه زد و گفت : اگر یکم بیشتر حرف بزنی خودت و اربابت تنبیه میشید نه من .
دستم و گرفت و به سمت عمارت کشید . با وارد شدنم به عمارت با تعجب به فضای داخل نگاه میکردم . تازه بود که فهمیدم .. عمارت نامجون خیلی هم گرون قیمت نیست .
پسر خوش چهره ای با استایل گوتیک از پله ها پایین اومد . روی یکی از کاناپه ها افتاد و گفت : بشینید خانم چانگ
با اخم روی کاناپه نشستم
+نمیفهمم برای چی من رو به اینجا اوردن . گفتن شما آدم خوبی هستید ولی من اینطور فکر نمیکنم .
-معذرت میخوام ، باید خودم آدمشون کنم .. ببینم صدمه که ندیدید؟
چشم غره رفتم و گفتم : نه .
-خوبه . نیازه خودم رو معرفی کنم؟
لینا: من .. باید از کجا شمارو بشناسم ؟
- من پارک جیمین ام .. نمیشناسی ؟ فکر کنم نامجون زیاد درموردم باهات حرف زده باشه
متعجب گفتم : عوضیی تو .. معلوم هست از جونِمون چی میخوای ؟
جیمین : اگر برده من بودی و ما عاشق هم میشدیم .. قطعا الان با خودت فکر میکردی نامجون آدم بَدیه . پس خوشحال میشم اگر حرفهام و بشنوید و بعد ناسزا بگید
لینا : من فقط میخوام برگردم . میدونی اگر نامجون برگرده و ببینه من نیستم .. اول از همه میاد سراغ تو ؟ در ضمن علاقه ای به شنیدن چرندیاتتون ندارم .
جیمین : باید علاقه داشته باشی . شما مادره یونمی نیستی ؟ اینطوری که من شنیدم چندماهه مادره خواهرزاده ام شدی
لینا : خواهر زاده ی تو ؟ معلوم هست چی میگی اصلا ؟ آقای پارک واقعا دلم نمیخواد اینجا باشم ، خوشحال میشم اگر بزارید برگردم .
جیمین از کیف کناریش چندتا شناسنامه در اورد و روبروم گذاشت .
جیمین : این شناسنامه خواهرم ، یونمی که فوت کرد ، و این هم شناسنامه من .. اگر کافی نیست .. میتونم چیزهای دیگه ای هم بهتون نشون بدم .
با دقت شناسنامه رو زیر و رو کردم . ماجرای اینا هیچوقت تمومی نداره ؟ هرچقدر بیشتر میگذشت چیزهای بیشتری درموردشون میفهمیدم ..
چندتا عکس روبروم گذاشت . عکس و توی دستم گرفتم و دونه دونه نگاهشون کردم .
جیمین : سخت نیست بچه کسی رو بزرگ کنی که قبلا عاشق همسرت بوده ؟
+نه .. به گذشته کاری ندارم . بعدشم اون بچه ی منه .. خیلی وقته که به عنوان دختر خودم نگاهش میکنم و حتی اگر خون من توی رگهاش نباشه بازم مادرشم . از الان و تا ابد .
جیمین : خوبه پس خوب کسی رو انتخاب کردم .
لینا: چی ؟ تو .. واقعا چی میخوای بگی ؟
جیمین : نامجون بهت نگفته بود که چهار سال پیش خواهر من رو برده ی خودش کرد ؟ خواهر بیچاره من به مدت چهار سال توسط اون عوضی شکنجه میشد . اما کم کم عاشق هم شدن . تصمیم گرفتم برای نجات دادن جون خواهرم یعنی یونمی ، باند خودم رو راه بندازم . وقتی بهش گفتم که میخوام نجاتش بدم .. گفت که نامجون رو دوست داره و نمیخواد ترکش کنه . خیلی احمقه درسته ؟
لینا : شنیدم زیاد دروغ میگی . ادامه بده .
جیمین: شنیدن حقیقت همیشه برای افراد نادون سخته . و خب چندماه بعد حامله شد . بهش گفتم که باید اون بچه رو نابود کنه اما گفت هم اون بچه و هم پدرش رو خالصانه دوست داره . و الان همینی شد که میبینی . خودش رفت و بچه ی عزیزش رو به دست یه مرتیکه دخترباز سپرد .
--
پارت بعد = ۲۰+ کامنت
نگهبان : خانم ما اصلا وقت نداریم . زود باشید لطفا
+ببینم تو زبون آدم میفهمی ؟ میگم به نامجون زنگ..
دست بزرگی روی دهنم قرار گرفت و به زور من و به سمت ماشینی که گوشه ی باغ پارک شده بود میکشید . صدای جیغ زدنام توی دست مرد خفه میشد
داد زد : زود سوار شید ..
پرتابم کرد توی ماشین و دو نفر کنارم نشستن .
لینا: اصلا معلوم هست دارید چه غلطی میکنید ؟
±بهتره ساکت شی تا وقتی برسیم
لینا: بزارید پیاده شم ، واقعا نمیفهمم ..
یکی از اونها دستمالی دور دهنم بست و دستهامو پشت سرم به صندلی بند کرد .
سعی میکردم جیغ و داد کنم ، اما هیچ فایده ای که نداشت هیچ ، گلودرد هم گرفته بودم .
کسی که صندلی جلویی نشسته بود گفت : چشماشو ببند
±برای چی قربان ؟ نیاز نیست
بادیگارد : راه و یاد میگیره میاد همه چی رو به باد میده . کاری که گفتم و انجام بده .
دستش و به سمتم اورد که سعی کردم با شونه ام پسش بزنم . یکی از بادیگاردهای کناریم گفت : نگران نباش کاریت نداریم . نیازه با رئیس حرف بزنی . آدم خوبیه همه که مثل نامجون عوضی نیستن .
اخم کردم و با وجود دونستن اینکه اون نمیشنوه به راحتی گفتم : عوضی خودتی
راستش نمیترسیدم . فقط نگران بودم . نگران اینکه برای نامجون دردسر درست کنم ...
حدود نیم ساعت بعد ماشین جوری ترمز گرفت که با کله رفتم توی صندلی جلویی
دستمالی که دور چشمهام و دهنم بود رو باز کردن و گفتن : پیاده شو
لینا: به خاطر طرز رفتاری که داشتید ... تنبیه میشید .
بادیگارد قهقهه زد و گفت : اگر یکم بیشتر حرف بزنی خودت و اربابت تنبیه میشید نه من .
دستم و گرفت و به سمت عمارت کشید . با وارد شدنم به عمارت با تعجب به فضای داخل نگاه میکردم . تازه بود که فهمیدم .. عمارت نامجون خیلی هم گرون قیمت نیست .
پسر خوش چهره ای با استایل گوتیک از پله ها پایین اومد . روی یکی از کاناپه ها افتاد و گفت : بشینید خانم چانگ
با اخم روی کاناپه نشستم
+نمیفهمم برای چی من رو به اینجا اوردن . گفتن شما آدم خوبی هستید ولی من اینطور فکر نمیکنم .
-معذرت میخوام ، باید خودم آدمشون کنم .. ببینم صدمه که ندیدید؟
چشم غره رفتم و گفتم : نه .
-خوبه . نیازه خودم رو معرفی کنم؟
لینا: من .. باید از کجا شمارو بشناسم ؟
- من پارک جیمین ام .. نمیشناسی ؟ فکر کنم نامجون زیاد درموردم باهات حرف زده باشه
متعجب گفتم : عوضیی تو .. معلوم هست از جونِمون چی میخوای ؟
جیمین : اگر برده من بودی و ما عاشق هم میشدیم .. قطعا الان با خودت فکر میکردی نامجون آدم بَدیه . پس خوشحال میشم اگر حرفهام و بشنوید و بعد ناسزا بگید
لینا : من فقط میخوام برگردم . میدونی اگر نامجون برگرده و ببینه من نیستم .. اول از همه میاد سراغ تو ؟ در ضمن علاقه ای به شنیدن چرندیاتتون ندارم .
جیمین : باید علاقه داشته باشی . شما مادره یونمی نیستی ؟ اینطوری که من شنیدم چندماهه مادره خواهرزاده ام شدی
لینا : خواهر زاده ی تو ؟ معلوم هست چی میگی اصلا ؟ آقای پارک واقعا دلم نمیخواد اینجا باشم ، خوشحال میشم اگر بزارید برگردم .
جیمین از کیف کناریش چندتا شناسنامه در اورد و روبروم گذاشت .
جیمین : این شناسنامه خواهرم ، یونمی که فوت کرد ، و این هم شناسنامه من .. اگر کافی نیست .. میتونم چیزهای دیگه ای هم بهتون نشون بدم .
با دقت شناسنامه رو زیر و رو کردم . ماجرای اینا هیچوقت تمومی نداره ؟ هرچقدر بیشتر میگذشت چیزهای بیشتری درموردشون میفهمیدم ..
چندتا عکس روبروم گذاشت . عکس و توی دستم گرفتم و دونه دونه نگاهشون کردم .
جیمین : سخت نیست بچه کسی رو بزرگ کنی که قبلا عاشق همسرت بوده ؟
+نه .. به گذشته کاری ندارم . بعدشم اون بچه ی منه .. خیلی وقته که به عنوان دختر خودم نگاهش میکنم و حتی اگر خون من توی رگهاش نباشه بازم مادرشم . از الان و تا ابد .
جیمین : خوبه پس خوب کسی رو انتخاب کردم .
لینا: چی ؟ تو .. واقعا چی میخوای بگی ؟
جیمین : نامجون بهت نگفته بود که چهار سال پیش خواهر من رو برده ی خودش کرد ؟ خواهر بیچاره من به مدت چهار سال توسط اون عوضی شکنجه میشد . اما کم کم عاشق هم شدن . تصمیم گرفتم برای نجات دادن جون خواهرم یعنی یونمی ، باند خودم رو راه بندازم . وقتی بهش گفتم که میخوام نجاتش بدم .. گفت که نامجون رو دوست داره و نمیخواد ترکش کنه . خیلی احمقه درسته ؟
لینا : شنیدم زیاد دروغ میگی . ادامه بده .
جیمین: شنیدن حقیقت همیشه برای افراد نادون سخته . و خب چندماه بعد حامله شد . بهش گفتم که باید اون بچه رو نابود کنه اما گفت هم اون بچه و هم پدرش رو خالصانه دوست داره . و الان همینی شد که میبینی . خودش رفت و بچه ی عزیزش رو به دست یه مرتیکه دخترباز سپرد .
--
پارت بعد = ۲۰+ کامنت
۳۷.۳k
۲۹ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.