عشق جانم
پارت دوم
از زبان راوی: نیکولای با درد بدی از خواب بیدار شد دید که تو اتاق اربابشه ترسید یا شب قبل افتاد که فئودور اون برد به اتاقش و دستاش رو بست و
- این بخاطر اینکه یادت باشه اربابت منم و نباید با غریبه ها دوست بشی فسقلی
و بعد صدای درد و بی هوشی رو یادش اومد
یهو در باز شد و فئودور داخل اومد ترس نیکولای بیشتر شد
+؛ا.. ارباب چرا منو اینجا اوردین
- خوب فسقلی از این به بعد فقط با منی
+ خوا.... خواهش میکنم بزارید برم توروخدا خواهش میکنم
یهو فئودور اومد روش
- خوب گوش کن ببین چی میگم اربابت منم پس من بهت دستور میدم توعم از پیشم کنار نمیری اگه بفهم می خوای فرار کنی همین جا بلایی سرت میارم که دیگه نتونی راه بری فهمیدی
یه دفعه صدای گریه ی نیکولای در اومد
فئودور فهمید چه اشتباهی کرده بلند شد نیکولای رو بغل کرد
- هیس آروم باش گریه نکن قشنگم
پیشونیش رو بوسید
- گریه نکن قشنگم ببخشید
اشکای نیکولای رو پاک کرد نیکولای با تعجب و ترس بهش نگاه میکرد فئودور تاقت نیاورد و شروع کرد به بوسیدن اون چشمای پاک و مظلوم که صدای کوچولویی ازش در اومد
+ آی
فئودور دست بردارشت و شروع به نوازش کردنش کرد یهو بغلش کرد و رفت نشست رو صندلی نیکولای رو رو پاهاش نشوند
بعد یه قاشق غذا برداشت آروم آروم بهش غذا داد و گفت
- بخور فسقلی شبیه چوب کبریت شدی اینقدر لاغر شدی
از زبان راوی: نیکولای با درد بدی از خواب بیدار شد دید که تو اتاق اربابشه ترسید یا شب قبل افتاد که فئودور اون برد به اتاقش و دستاش رو بست و
- این بخاطر اینکه یادت باشه اربابت منم و نباید با غریبه ها دوست بشی فسقلی
و بعد صدای درد و بی هوشی رو یادش اومد
یهو در باز شد و فئودور داخل اومد ترس نیکولای بیشتر شد
+؛ا.. ارباب چرا منو اینجا اوردین
- خوب فسقلی از این به بعد فقط با منی
+ خوا.... خواهش میکنم بزارید برم توروخدا خواهش میکنم
یهو فئودور اومد روش
- خوب گوش کن ببین چی میگم اربابت منم پس من بهت دستور میدم توعم از پیشم کنار نمیری اگه بفهم می خوای فرار کنی همین جا بلایی سرت میارم که دیگه نتونی راه بری فهمیدی
یه دفعه صدای گریه ی نیکولای در اومد
فئودور فهمید چه اشتباهی کرده بلند شد نیکولای رو بغل کرد
- هیس آروم باش گریه نکن قشنگم
پیشونیش رو بوسید
- گریه نکن قشنگم ببخشید
اشکای نیکولای رو پاک کرد نیکولای با تعجب و ترس بهش نگاه میکرد فئودور تاقت نیاورد و شروع کرد به بوسیدن اون چشمای پاک و مظلوم که صدای کوچولویی ازش در اومد
+ آی
فئودور دست بردارشت و شروع به نوازش کردنش کرد یهو بغلش کرد و رفت نشست رو صندلی نیکولای رو رو پاهاش نشوند
بعد یه قاشق غذا برداشت آروم آروم بهش غذا داد و گفت
- بخور فسقلی شبیه چوب کبریت شدی اینقدر لاغر شدی
۴.۴k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.