بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
بابای قهرمان
صدایش از پشت گوشی هم ناز دخترانه دارد: بابایی پس کی میای خونه؟
توی خیالم دورش می گردم و می گویم: بابا جان! دوست داری باباهای دوست هات مریض باشند و اینجا روی تخت، اون وقت من ولشون کنم، بیام خونه پیش شما؟! فکر کن الان همه مون اینحاییم، اونا مریض اند و من سالم ام... نباید از سلامتیم استفاده کنم و بهشون کمک کنم؟!
با بغض می گوید چرا ! کمکشون کن.
بعد مکث می کند و یک حرف توی گوشهایم سوت می کشد: بابا جون، قهرمان بودنِ بابا ها خیلی برای دخترهاشون سخته... خداحافظی ام لای کلافِ بغض گیر می کند.
گوشی را که قطع می کنم، می روم سمت اتاق ۳۱۳ و داروها را که می ریزم توی سرُم، همزمان برایشان روضه ی سه ساله می خوانم... #سمیه _ فتحی #مدرسه _ دانشجویی _ قرآن _ عترت #روایت _ حُسن _ مدرسه _ حمد
IN THE NAME ALLAH
Her voice was cute even on the phone.
_ Daddy! When do you come back home, then?
I said in my mind. make me your sacrific then. I told her: my dear! Do you like your freind's fathers be sick and here on the hospital bed, and I release them and come to you at home? Think a bout it. Now we are all here, they are sick but I am health... shouldn't I use of my health for helping them?
Girl cries and says: of course, help them. She paused and then said a sentense that it whistled in my ear. She said: Daddy! It's very hard for daugthers when their fathers being hero.
I cry when I say goodbye. I hang up the phon and I'm going to the 313 room. when I inject medicine in to the serum, I sing to them the tragedy of killing the daughter of third Emam at the same time. #Somayeh _ Fathi #School _ Student _ Quran - Etrat #Story _ Goodness _ School _ Praise
بابای قهرمان
صدایش از پشت گوشی هم ناز دخترانه دارد: بابایی پس کی میای خونه؟
توی خیالم دورش می گردم و می گویم: بابا جان! دوست داری باباهای دوست هات مریض باشند و اینجا روی تخت، اون وقت من ولشون کنم، بیام خونه پیش شما؟! فکر کن الان همه مون اینحاییم، اونا مریض اند و من سالم ام... نباید از سلامتیم استفاده کنم و بهشون کمک کنم؟!
با بغض می گوید چرا ! کمکشون کن.
بعد مکث می کند و یک حرف توی گوشهایم سوت می کشد: بابا جون، قهرمان بودنِ بابا ها خیلی برای دخترهاشون سخته... خداحافظی ام لای کلافِ بغض گیر می کند.
گوشی را که قطع می کنم، می روم سمت اتاق ۳۱۳ و داروها را که می ریزم توی سرُم، همزمان برایشان روضه ی سه ساله می خوانم... #سمیه _ فتحی #مدرسه _ دانشجویی _ قرآن _ عترت #روایت _ حُسن _ مدرسه _ حمد
IN THE NAME ALLAH
Her voice was cute even on the phone.
_ Daddy! When do you come back home, then?
I said in my mind. make me your sacrific then. I told her: my dear! Do you like your freind's fathers be sick and here on the hospital bed, and I release them and come to you at home? Think a bout it. Now we are all here, they are sick but I am health... shouldn't I use of my health for helping them?
Girl cries and says: of course, help them. She paused and then said a sentense that it whistled in my ear. She said: Daddy! It's very hard for daugthers when their fathers being hero.
I cry when I say goodbye. I hang up the phon and I'm going to the 313 room. when I inject medicine in to the serum, I sing to them the tragedy of killing the daughter of third Emam at the same time. #Somayeh _ Fathi #School _ Student _ Quran - Etrat #Story _ Goodness _ School _ Praise
۱۰.۴k
۲۸ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.