pawn/پارت ۴۷
اسلایدها: لباس عروس ات - حلقه
از زبان تهیونگ:
پشت در اتاق منتظر بودم تا لباسشو بپوشه... حلقه رو آماده کردم تا بهش بدم... قلبم به تپش افتاده بود... هیجانزده شدم... نمیدونستم واکنشش چی میتونه باشه...
از زبان ا/ت:
لباس عروسو پوشیدم... درست اندازه بود... انگار از اول برای تن من دوخته شده بود... توی آینه خودمو نگاه کردم و با دیدن خودم لبخند به لبمم نشست... به سمت در اتاق رفتم تا تهیونگ رو صدا بزنم... بعد اینکه صداش زدم از در فاصله گرفتم و تهیونگ وارد اتاق شد...
وقتی چشمش به من افتاد بهم زل زد و سکوت کرد... با همون لبخند روی لبم به تهیونگ نگاه میکردم و منتظر بودم نظرشو بگه... ولی چیزی نمیگفت... حتی پلک نمیزد... وقتی سکوتش طولانی شد گفتم: تهیونگا؟
تهیونگ: به خودش اومدو گفت:بله؟
ات: چرا هیچی نمیگی؟ چطوری شدم؟
تهیونگ: من چی میتونم بگم آخه؟ مگه کلمه ای یا جمله ای هست که بتونه تو رو دقیقا توصیف کنه؟...
از حرفای تهیونگ دلم ضعف رفت... به سمتش رفتم و بغلش کردم... چند ثانیه توی آغوش گرمش منو نگه داشت... بعد منو از خودش جدا کرد و یه جعبه رو از جیبش بیرون آورد... و گفت: هدیه تولدت... در اصل اینه!
از زبان تهیونگ:
ات با دیدن حلقه جیغ خفیفی کشید... ورای تصورم خوشحال شد... وقتی اونو دستش کرد گفتم: چاگیا... با من ازدواج میکنی؟...
از شدت هیجانش سریع و بی وقفه گفت: بله... بله... بله!...
دوباره بغلش کردم... دم گوشش گفتم: خیلی دوست دارم جوجه اردک
ات: منم دوست دارم کیم تهیونگ!...
از زبان ات:
تهیونگ شروع به شیطنت کرد... همونطور که توی آغوشش بودم زیپ لباسمو تا نیمه باز کرد... دستشو کنار زدم... گفتم: یاا تهیونگا... چیکار میکنی؟...
تهیونگ لبخند دلفریبی زد و مستقیم به چشمام زل زد و گفت: دلم میخوادت... همین الان!
ات: الان وقتش نیست... باید برم
تهیونگ: متاسفانه نمیتونمبزارم بری... دلم برای عطر تنت... شیرین بودنت... تنگ شده...
میدونمتوام دلت منو میخواد... پس اذیتم نکن... باشه؟
ات: معلومه که منم میخوامت... باید زود برم
تهیونگ: باشه... زود انجامش میدیم...
پارت ویژه در تلگرام
از زبان تهیونگ:
پشت در اتاق منتظر بودم تا لباسشو بپوشه... حلقه رو آماده کردم تا بهش بدم... قلبم به تپش افتاده بود... هیجانزده شدم... نمیدونستم واکنشش چی میتونه باشه...
از زبان ا/ت:
لباس عروسو پوشیدم... درست اندازه بود... انگار از اول برای تن من دوخته شده بود... توی آینه خودمو نگاه کردم و با دیدن خودم لبخند به لبمم نشست... به سمت در اتاق رفتم تا تهیونگ رو صدا بزنم... بعد اینکه صداش زدم از در فاصله گرفتم و تهیونگ وارد اتاق شد...
وقتی چشمش به من افتاد بهم زل زد و سکوت کرد... با همون لبخند روی لبم به تهیونگ نگاه میکردم و منتظر بودم نظرشو بگه... ولی چیزی نمیگفت... حتی پلک نمیزد... وقتی سکوتش طولانی شد گفتم: تهیونگا؟
تهیونگ: به خودش اومدو گفت:بله؟
ات: چرا هیچی نمیگی؟ چطوری شدم؟
تهیونگ: من چی میتونم بگم آخه؟ مگه کلمه ای یا جمله ای هست که بتونه تو رو دقیقا توصیف کنه؟...
از حرفای تهیونگ دلم ضعف رفت... به سمتش رفتم و بغلش کردم... چند ثانیه توی آغوش گرمش منو نگه داشت... بعد منو از خودش جدا کرد و یه جعبه رو از جیبش بیرون آورد... و گفت: هدیه تولدت... در اصل اینه!
از زبان تهیونگ:
ات با دیدن حلقه جیغ خفیفی کشید... ورای تصورم خوشحال شد... وقتی اونو دستش کرد گفتم: چاگیا... با من ازدواج میکنی؟...
از شدت هیجانش سریع و بی وقفه گفت: بله... بله... بله!...
دوباره بغلش کردم... دم گوشش گفتم: خیلی دوست دارم جوجه اردک
ات: منم دوست دارم کیم تهیونگ!...
از زبان ات:
تهیونگ شروع به شیطنت کرد... همونطور که توی آغوشش بودم زیپ لباسمو تا نیمه باز کرد... دستشو کنار زدم... گفتم: یاا تهیونگا... چیکار میکنی؟...
تهیونگ لبخند دلفریبی زد و مستقیم به چشمام زل زد و گفت: دلم میخوادت... همین الان!
ات: الان وقتش نیست... باید برم
تهیونگ: متاسفانه نمیتونمبزارم بری... دلم برای عطر تنت... شیرین بودنت... تنگ شده...
میدونمتوام دلت منو میخواد... پس اذیتم نکن... باشه؟
ات: معلومه که منم میخوامت... باید زود برم
تهیونگ: باشه... زود انجامش میدیم...
پارت ویژه در تلگرام
۲۶.۹k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.