پارت 24
پارت 24
پدر ا/ت : گفتم فرار میکنیم اولش گیج نگام کرد و گفت چی؟ گفتم امشب ساعت 1 که کسی نیست فرار میکنیم و با هم زندگی میکنیم گفت ما که جایی رو نداریم بریم بهش گفتم مهم اینه که با هم باشیم بعد هم محکم تر بغلم کرد که منم مثل خودش محکم بغلش کردم خلاصه اونشب فرار کردیم و انقدر کار کردم که تونستم بشم بزرگترین مافیای جهان بعد از یه سال بچه دار شدیم و تو بدنیا اومدی خیلی خوشحال بودیم بعد 6 سال زندگیمون مثل بهشت بود که که
ا/ت ویو
چیشد چرا مکث کرد یعنی انقدر اتفاق بدی افتاده
گفتم : خب بعد چی شد؟
یه اشک از چشماش ریخت
باورم نمیشه الان داره گریه میکنه تاحالا گریه کردن پدرم رو ندیدم گفت
پدر ا/ت : یه روز یه نامه اومد محل کارم وقتی بازش کردم به کل قاطی کردم یعنی چی این امکان نداره با تمام سرعتم رفتم سمت خونه رفتم تو سراغ مادرتو گرفتم گفتن تو اتاقه رفتم تو اتاقو و درو محکم بستم و قفل کردم برگشتم دیدم وایساده و میگه چی شده رفتم نزدیکش انقدری نزدیک که نفسامون بهم میخورد با صدای بلند گفتم اینا چیه؟ عکسا رو پرت کردم طرفش که با چشمای گرد نگاهشو از من گرفت و داد به عکسا تعجب کرده بود معلوم بود بهش گفتم همین الان توضیح میدی که زبون باز کرد و گفت اینا الکین بخدا من نزاشتم حرفشو کامل بزنه که یه سیلی بهش زدم برگشت با اون چشمای خوشگلش نگام کرد و گفت من نبودم باور کن اینا من نیستم گفتم از کی تاحالا داری بهم خیانت میکنی ها؟ از کی داری بهم دروغ میگی با چه رویی هی میگفت که کار من نیست خون جلوی چشمام رو گرفته بود نمیدونستم دارم چیکار میکنم بردمش اتاق شکنجه و تا جایی که میشد زدمش
هیچی جلو دارم نبود وقتی زدنش تموم شد بردمش توی اون اتاقو بهت گفتم بیای و بقیه اش رو خودت میدونی ولی یه چیزی رو نمیدونی
برگشت بهم نگاه کرد که با چشمای گرد من مواجح شد خیلی تعجب کرده بودم واقعا باورم نمیشد
بهم خیره شده بودیم که ادامه داد :
پدر ا/ت : اون عکسا فتوشاپ بودن و تو خونه یه دارویی که اونموقع ها تازه اومده بود رو تو غذا ریختن و به خوردم دادن اون دارو داروی هیپنوتیزم بود برای همین نمیفهمیدم که دارم چیکار میکنم فرداش به خودم اومدم و دیدم که چیکار کردم توی این چند سال خیلی نبودش بهم فشار میوورد حتی با اینکه این همه سال گذشته بازم دلم براش تنگه هر روز دلم بیشتر براش تنگ میشه من من نمیخواستم بخدا نمیخواستم حتی آزمایشم دارم که اون دارو رو بهم دادن برگش هست میتونم بهت نشون بد
بدون اینکه بزارم حرفش تموم بشه گفتم
ا/ت: کی کی اون داروی لعنتی رو بهت داد؟
پدر ا/ت: پدربزرگت ، پدر مادرت این دارو رو بهم داد
ا/ت : اما چرا چرا باید دختر خودشو بکشه؟ چراااا
پدر ا/ت : چون اون نمیخواست دخترش با من باشه و اینکه میخواست تو از من متنفر بشی و تو رومم نگاه نکنی که موفق شد عشقمو ازم گرفت که هیچی دخترمم ازم گرفت اون
اون ..
از زبان راوی
پدر ا/ت بی اختیار زد زیر گریه ا/ت هم رفت جلوتر و پدرش رو در آغوش گرفت و گفت
ا/ت : چرا بهم نگفتی؟
پدر ا/ت : میگفتمم باور نمیکردی
ا/ت : پس چرا الان گفتی؟
پدر ا/ت : چون دیگه نمیتونستم این بار سنگین و حمل کنم
ا/ت : پس چرا منو میزدی چرا زندگی منو به آتیش کشیدی؟
پدر ا/ت : من هنوز متوجه اون دارو نشده بودم همینطور به خوردم میدادن و بهم میگفتن منم انجام میدادم من من معذرت میخوام
پدر ا/ت : گفتم فرار میکنیم اولش گیج نگام کرد و گفت چی؟ گفتم امشب ساعت 1 که کسی نیست فرار میکنیم و با هم زندگی میکنیم گفت ما که جایی رو نداریم بریم بهش گفتم مهم اینه که با هم باشیم بعد هم محکم تر بغلم کرد که منم مثل خودش محکم بغلش کردم خلاصه اونشب فرار کردیم و انقدر کار کردم که تونستم بشم بزرگترین مافیای جهان بعد از یه سال بچه دار شدیم و تو بدنیا اومدی خیلی خوشحال بودیم بعد 6 سال زندگیمون مثل بهشت بود که که
ا/ت ویو
چیشد چرا مکث کرد یعنی انقدر اتفاق بدی افتاده
گفتم : خب بعد چی شد؟
یه اشک از چشماش ریخت
باورم نمیشه الان داره گریه میکنه تاحالا گریه کردن پدرم رو ندیدم گفت
پدر ا/ت : یه روز یه نامه اومد محل کارم وقتی بازش کردم به کل قاطی کردم یعنی چی این امکان نداره با تمام سرعتم رفتم سمت خونه رفتم تو سراغ مادرتو گرفتم گفتن تو اتاقه رفتم تو اتاقو و درو محکم بستم و قفل کردم برگشتم دیدم وایساده و میگه چی شده رفتم نزدیکش انقدری نزدیک که نفسامون بهم میخورد با صدای بلند گفتم اینا چیه؟ عکسا رو پرت کردم طرفش که با چشمای گرد نگاهشو از من گرفت و داد به عکسا تعجب کرده بود معلوم بود بهش گفتم همین الان توضیح میدی که زبون باز کرد و گفت اینا الکین بخدا من نزاشتم حرفشو کامل بزنه که یه سیلی بهش زدم برگشت با اون چشمای خوشگلش نگام کرد و گفت من نبودم باور کن اینا من نیستم گفتم از کی تاحالا داری بهم خیانت میکنی ها؟ از کی داری بهم دروغ میگی با چه رویی هی میگفت که کار من نیست خون جلوی چشمام رو گرفته بود نمیدونستم دارم چیکار میکنم بردمش اتاق شکنجه و تا جایی که میشد زدمش
هیچی جلو دارم نبود وقتی زدنش تموم شد بردمش توی اون اتاقو بهت گفتم بیای و بقیه اش رو خودت میدونی ولی یه چیزی رو نمیدونی
برگشت بهم نگاه کرد که با چشمای گرد من مواجح شد خیلی تعجب کرده بودم واقعا باورم نمیشد
بهم خیره شده بودیم که ادامه داد :
پدر ا/ت : اون عکسا فتوشاپ بودن و تو خونه یه دارویی که اونموقع ها تازه اومده بود رو تو غذا ریختن و به خوردم دادن اون دارو داروی هیپنوتیزم بود برای همین نمیفهمیدم که دارم چیکار میکنم فرداش به خودم اومدم و دیدم که چیکار کردم توی این چند سال خیلی نبودش بهم فشار میوورد حتی با اینکه این همه سال گذشته بازم دلم براش تنگه هر روز دلم بیشتر براش تنگ میشه من من نمیخواستم بخدا نمیخواستم حتی آزمایشم دارم که اون دارو رو بهم دادن برگش هست میتونم بهت نشون بد
بدون اینکه بزارم حرفش تموم بشه گفتم
ا/ت: کی کی اون داروی لعنتی رو بهت داد؟
پدر ا/ت: پدربزرگت ، پدر مادرت این دارو رو بهم داد
ا/ت : اما چرا چرا باید دختر خودشو بکشه؟ چراااا
پدر ا/ت : چون اون نمیخواست دخترش با من باشه و اینکه میخواست تو از من متنفر بشی و تو رومم نگاه نکنی که موفق شد عشقمو ازم گرفت که هیچی دخترمم ازم گرفت اون
اون ..
از زبان راوی
پدر ا/ت بی اختیار زد زیر گریه ا/ت هم رفت جلوتر و پدرش رو در آغوش گرفت و گفت
ا/ت : چرا بهم نگفتی؟
پدر ا/ت : میگفتمم باور نمیکردی
ا/ت : پس چرا الان گفتی؟
پدر ا/ت : چون دیگه نمیتونستم این بار سنگین و حمل کنم
ا/ت : پس چرا منو میزدی چرا زندگی منو به آتیش کشیدی؟
پدر ا/ت : من هنوز متوجه اون دارو نشده بودم همینطور به خوردم میدادن و بهم میگفتن منم انجام میدادم من من معذرت میخوام
۶۸.۶k
۳۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.