دو پارتی غمگین از تهیونگ!
پارت½
تک پارتی از تهیونگ:
²⁴ ساعت مونده بود..ساعت ³شب!..یعنی تا همین امشب..الان ساعت:
¹²:⁵⁸
بیماریش تعیین کرده بود ک ا.ت..کی قراره بمیره!
پس میتونست کارای موردعلاقه ش رو انجام بده..یعنی اعتراف ب پسری ک یک سال دوسش داشت..و از دور عاشقش بود..ک بیشتر اوقات توی کافه یا کتابخونه میموند..اما بعید میدونست ک این موقع شب..تهیونگ اونجا باشه..یه تیشرت سبز یشمی با شلوار بگ ذغالی رو پوشید..و برای بار آخر.. ب خونه ش نگا کرد..سریع در رو باز کرد..کفشاش پوشید..رفت..رفت سمت کتابخونه بخش¹..یعنی جایی ک اون پسر رو بیشتر میدید..میدونین چرا میخواست بهش اعتراف کنه؟..چون اهمیتی نداشت ک جوابش چی باشه..چون تا ²⁴ ساعت دیگه زندگیش ب اتمام میرسید...کمی گشت..ک متوجه نور کوچیکی شد ک از سر یکی از میز ها میومد...چند قدم..رفت جلو تر و دید..خودش بود..عجیبه ک اینجا میدیدش..
زد رو شونش و باعث شد پسر بترسه..
-:یا!*ترس و یذره عصبی
:ب..بخشید من قصد ترسوندنت رو نداشتم..فقد اومدم یه چیزی بت بگمو برم!
-:الان؟ا.ت مطمئنی تو خواب راه نرفتی؟
:یاا..معلومه ک نه!
-:بگو ببینم چیشده..
:تهیونگ شی..خیلی سخته اینو میگم..من یه سال کامل از دور پرستیدمت..با هر بار حرف زدن دلم میریخت..قلبم ذوب میشد..خواستم بگم ک..خیلی دوست دارم!
-:پسر ک اولش متوجه نشده بود گف..ا.ت ما دوستیم چطور میتونیم هنو دوست نداش..چی!؟..تو منو دوست داری؟!..منظورت چیه؟!
:درسته ما دوستیم..اما این حس منه...ازش چند قدم فاصله گرفتم...امیدوارم بعدا ببینمت!..و میخواستم از اون بخش برم ک..دستم کشیده شد..تهیونگ؟!
-:میتونی..الان بیای باهام بیرون؟..اگ وقت داری؟!
:بش نگا کردم..و آروم دستمو کشیدم..*عاره..یه سری چیزا هم باید بت بگم..
-:اهم..*دوباره دیت ا.ت رو گرفت و از کتابخونه بیرون زدن..هوا داشت بارونی میشد..
خیابونا داشتن خیس میشدن..
:تهیونگ..تو سوجو میخوری؟
-هوم..
:رفتم و از کنار یه مغازه ای دوتا سوجو گرفتم..دادم بش..
-:چی میخواستی بگی؟
:فعلا وقت داریم..بیخیال..سوجو رو باز کردم و یکم ازش خوردم..
...
تک پارتی از تهیونگ:
²⁴ ساعت مونده بود..ساعت ³شب!..یعنی تا همین امشب..الان ساعت:
¹²:⁵⁸
بیماریش تعیین کرده بود ک ا.ت..کی قراره بمیره!
پس میتونست کارای موردعلاقه ش رو انجام بده..یعنی اعتراف ب پسری ک یک سال دوسش داشت..و از دور عاشقش بود..ک بیشتر اوقات توی کافه یا کتابخونه میموند..اما بعید میدونست ک این موقع شب..تهیونگ اونجا باشه..یه تیشرت سبز یشمی با شلوار بگ ذغالی رو پوشید..و برای بار آخر.. ب خونه ش نگا کرد..سریع در رو باز کرد..کفشاش پوشید..رفت..رفت سمت کتابخونه بخش¹..یعنی جایی ک اون پسر رو بیشتر میدید..میدونین چرا میخواست بهش اعتراف کنه؟..چون اهمیتی نداشت ک جوابش چی باشه..چون تا ²⁴ ساعت دیگه زندگیش ب اتمام میرسید...کمی گشت..ک متوجه نور کوچیکی شد ک از سر یکی از میز ها میومد...چند قدم..رفت جلو تر و دید..خودش بود..عجیبه ک اینجا میدیدش..
زد رو شونش و باعث شد پسر بترسه..
-:یا!*ترس و یذره عصبی
:ب..بخشید من قصد ترسوندنت رو نداشتم..فقد اومدم یه چیزی بت بگمو برم!
-:الان؟ا.ت مطمئنی تو خواب راه نرفتی؟
:یاا..معلومه ک نه!
-:بگو ببینم چیشده..
:تهیونگ شی..خیلی سخته اینو میگم..من یه سال کامل از دور پرستیدمت..با هر بار حرف زدن دلم میریخت..قلبم ذوب میشد..خواستم بگم ک..خیلی دوست دارم!
-:پسر ک اولش متوجه نشده بود گف..ا.ت ما دوستیم چطور میتونیم هنو دوست نداش..چی!؟..تو منو دوست داری؟!..منظورت چیه؟!
:درسته ما دوستیم..اما این حس منه...ازش چند قدم فاصله گرفتم...امیدوارم بعدا ببینمت!..و میخواستم از اون بخش برم ک..دستم کشیده شد..تهیونگ؟!
-:میتونی..الان بیای باهام بیرون؟..اگ وقت داری؟!
:بش نگا کردم..و آروم دستمو کشیدم..*عاره..یه سری چیزا هم باید بت بگم..
-:اهم..*دوباره دیت ا.ت رو گرفت و از کتابخونه بیرون زدن..هوا داشت بارونی میشد..
خیابونا داشتن خیس میشدن..
:تهیونگ..تو سوجو میخوری؟
-هوم..
:رفتم و از کنار یه مغازه ای دوتا سوجو گرفتم..دادم بش..
-:چی میخواستی بگی؟
:فعلا وقت داریم..بیخیال..سوجو رو باز کردم و یکم ازش خوردم..
...
۸.۴k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳