❥𝐓𝐡𝐞 𝐞𝐧𝐝 𝐨𝐟 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐨𝐧𝐞 پایان فصل یک
با لبخند مسخره ای و عشوه که بهش نزدیک میشد شروع به حرف زدن کرد "اوم به نکته خوبی اشاره کردی، من هم هرچی که بخوام و به دست میارم و هرکسی هم که بخواد جلوم رو بگیره نابود میکنم"
حالا کاملا خوش رو به تهیونگ چسبوند بود درحالی که با دستش لبه های کتش رو لمس میکرد و به چشماش زل میزد کلمه آخرش رو هم به زبون اورد"مستر کیم"
پوزخند دیگه ای زد و در یک لحظه کمر دختر رو گرفت و به درخت پشت سرش کبوند
با لحن آرومی اما به شدت ترسناک کنار گوشش زمزمه کرد"اصلا از بازی خوشم نمیاد هرچند همیشه برنده ام اما بهتره که هشدار بدم که آدم آرومی نیستم، خوب یادت باشه که این ازدواج قرار داد پدرم با پدرته و هیچ عشقی وجود نداره پس به من و اموالم نزدیک نشو که برات خیلی بد میشه"
منظورش رو خوب از اموال رسونده بود
هرچی میخواست و داشت پس لازم نبود به رو بیاره اما ایک کلمه فقط و فقط برای یک شخص بود ایملدا
مثل خودش با نگاه ترسناکش به چشماش نگاه کرد و تکرار کرد" خانم سزار"
بدون توجهی بهش سمت عمارت رفت
"پسرم عروسم کجاست"
درحالی که با دونگ هیون میخندیدن گفت
"یکم کفشش اذیتش میکرد عقب موند، ایملدا کجاست"
"دختر شیرینی داری تهیونگ،رفت اتاقش"
میتونست الان دهن اون مرد رو خورد کنه اما این کارش مصادف میشد با کندن قبر خودش
بدون اهمیت به حرف هیون از پله ها بالا رفت"میرم برای شام صداش کنم لطفا از خودتون پذیرایی کنید"
تقه ای به در زد اما جوابی نشنید دستگیر در رو کشید و بازش کرد که با امواجی از تاریکی روبه رو شد نا امید شد اما با چشم چرخوندن دختر کوچولوش رو روی لبه ای پنجره نشسته بود دید
لحظه ای خون تو رگاش ایستاده و به طرفش حمله ور شد
...
با حس دستای که دورش حلقه شدن و به عقب مکشیدنش چشماشو باز کرد حالا تو بغل آرامش بخشش فرو رفته بود
دوباره چشم هاشو بست و این آرامش و به وجودش منتقل کرد
اشکاش از لای چشم های بسته اش میریختن
اصلا چرا باید برای مردی که هیچ نسبتی باهاش نداره گریه کنه
اون خطرناکه ناپدریشه غریبه اس اما هیچ کدوم ارزش نداشت الان فقط
بغلش میتونست آرومش کنه اما دیگه شاید این هم نداشت
یعنی بعد از ازدواجش فراموشش میکرد
با صدای نگران تهیونگ از خیالاتش بیرون امد"اونجا چکار میکردی اگه میوفتادی چی"
چشم هاشو باز کرد و سرش رو از سینه اش فاصله داد دستش روی قلبش گذاشت و با صدای گرفته ای که بخاطره گریه اش بود لب زد"چرا درد میکنه؟
چرا من هيچی از احساسی که الان دارم نمیفهمم؟
چرا یه دفعه اینجوری شدم؟
واقعا میخوای ازدواج کنی؟
"
بدون حرف به صورت خیسش و اشکاش که قلبش رو مچاله میکردن نگاه میکرد
"دوسش داری؟"
چقدر دلش میخواست الان داد بزنه و بگه غیر تو نمیتونم عاشق کس دیگه ای باشم و بعد محکم بغلش کنه و جا جای صورت زیباش رو ببوسه
" میشه به اندازه ی من دوسش نداشته باشی، نمیخوام تنها کسم رو هم از دست بدم"
دیگه هیچی و هیچ کس براش اهمیت نداشت الان فقط دختر کوچولو روبروش مهم بود که نتونست اشکاش رو تحمل کنه
صورتش رو قاب گرفته و لب هاش روی لب های نرم مارشمالوییش کوبوند
چقدر منتظر این لحظه بود
اون طعم
اون لبا
مطمئن بود که هیچکس غیر از اون توی دنیا اینطور طعمی نداره
مک های عمیق و محکمی میزد انگار میخواست که این همه دل تنگیش رو سر لبای بیچاره اش خالی کنه
...
با چشمای اشکی که توی حیرت مونده بودن به چشمای بسته عرق در لذت تهیونگ که لباش رو مک میزد و گاز میگرفت نگاه میکرد بی حرکت ایستاده بود نباید اینطوری میشد این غلطه اشتباه اما این...
این اتفاق...
چرا اینقدر آرامش داشت چرا لذت داشت چرا میخواست ادامه پیدا کنه
با گاز محکمی که به لبش زده شد دنیا بی اهمیت شد چشم هاشو بست و لب هاشو فاصله داد و اجازه ورد زبون تهیونگ رو داد که دهتش رو مزه کنه
حرکات تهیونگ رو تقلید میکرد یکی از دست هاش روی صورت تهیونگ قرار و اون یکی پشت گردنش
با عطش طعم هم رو مچشیدن و از هم لب میگرفتند....
...
امیدوارم که دوست داشته باشید و تونسته باشم خوشحالتون کنم
حالا کاملا خوش رو به تهیونگ چسبوند بود درحالی که با دستش لبه های کتش رو لمس میکرد و به چشماش زل میزد کلمه آخرش رو هم به زبون اورد"مستر کیم"
پوزخند دیگه ای زد و در یک لحظه کمر دختر رو گرفت و به درخت پشت سرش کبوند
با لحن آرومی اما به شدت ترسناک کنار گوشش زمزمه کرد"اصلا از بازی خوشم نمیاد هرچند همیشه برنده ام اما بهتره که هشدار بدم که آدم آرومی نیستم، خوب یادت باشه که این ازدواج قرار داد پدرم با پدرته و هیچ عشقی وجود نداره پس به من و اموالم نزدیک نشو که برات خیلی بد میشه"
منظورش رو خوب از اموال رسونده بود
هرچی میخواست و داشت پس لازم نبود به رو بیاره اما ایک کلمه فقط و فقط برای یک شخص بود ایملدا
مثل خودش با نگاه ترسناکش به چشماش نگاه کرد و تکرار کرد" خانم سزار"
بدون توجهی بهش سمت عمارت رفت
"پسرم عروسم کجاست"
درحالی که با دونگ هیون میخندیدن گفت
"یکم کفشش اذیتش میکرد عقب موند، ایملدا کجاست"
"دختر شیرینی داری تهیونگ،رفت اتاقش"
میتونست الان دهن اون مرد رو خورد کنه اما این کارش مصادف میشد با کندن قبر خودش
بدون اهمیت به حرف هیون از پله ها بالا رفت"میرم برای شام صداش کنم لطفا از خودتون پذیرایی کنید"
تقه ای به در زد اما جوابی نشنید دستگیر در رو کشید و بازش کرد که با امواجی از تاریکی روبه رو شد نا امید شد اما با چشم چرخوندن دختر کوچولوش رو روی لبه ای پنجره نشسته بود دید
لحظه ای خون تو رگاش ایستاده و به طرفش حمله ور شد
...
با حس دستای که دورش حلقه شدن و به عقب مکشیدنش چشماشو باز کرد حالا تو بغل آرامش بخشش فرو رفته بود
دوباره چشم هاشو بست و این آرامش و به وجودش منتقل کرد
اشکاش از لای چشم های بسته اش میریختن
اصلا چرا باید برای مردی که هیچ نسبتی باهاش نداره گریه کنه
اون خطرناکه ناپدریشه غریبه اس اما هیچ کدوم ارزش نداشت الان فقط
بغلش میتونست آرومش کنه اما دیگه شاید این هم نداشت
یعنی بعد از ازدواجش فراموشش میکرد
با صدای نگران تهیونگ از خیالاتش بیرون امد"اونجا چکار میکردی اگه میوفتادی چی"
چشم هاشو باز کرد و سرش رو از سینه اش فاصله داد دستش روی قلبش گذاشت و با صدای گرفته ای که بخاطره گریه اش بود لب زد"چرا درد میکنه؟
چرا من هيچی از احساسی که الان دارم نمیفهمم؟
چرا یه دفعه اینجوری شدم؟
واقعا میخوای ازدواج کنی؟
"
بدون حرف به صورت خیسش و اشکاش که قلبش رو مچاله میکردن نگاه میکرد
"دوسش داری؟"
چقدر دلش میخواست الان داد بزنه و بگه غیر تو نمیتونم عاشق کس دیگه ای باشم و بعد محکم بغلش کنه و جا جای صورت زیباش رو ببوسه
" میشه به اندازه ی من دوسش نداشته باشی، نمیخوام تنها کسم رو هم از دست بدم"
دیگه هیچی و هیچ کس براش اهمیت نداشت الان فقط دختر کوچولو روبروش مهم بود که نتونست اشکاش رو تحمل کنه
صورتش رو قاب گرفته و لب هاش روی لب های نرم مارشمالوییش کوبوند
چقدر منتظر این لحظه بود
اون طعم
اون لبا
مطمئن بود که هیچکس غیر از اون توی دنیا اینطور طعمی نداره
مک های عمیق و محکمی میزد انگار میخواست که این همه دل تنگیش رو سر لبای بیچاره اش خالی کنه
...
با چشمای اشکی که توی حیرت مونده بودن به چشمای بسته عرق در لذت تهیونگ که لباش رو مک میزد و گاز میگرفت نگاه میکرد بی حرکت ایستاده بود نباید اینطوری میشد این غلطه اشتباه اما این...
این اتفاق...
چرا اینقدر آرامش داشت چرا لذت داشت چرا میخواست ادامه پیدا کنه
با گاز محکمی که به لبش زده شد دنیا بی اهمیت شد چشم هاشو بست و لب هاشو فاصله داد و اجازه ورد زبون تهیونگ رو داد که دهتش رو مزه کنه
حرکات تهیونگ رو تقلید میکرد یکی از دست هاش روی صورت تهیونگ قرار و اون یکی پشت گردنش
با عطش طعم هم رو مچشیدن و از هم لب میگرفتند....
...
امیدوارم که دوست داشته باشید و تونسته باشم خوشحالتون کنم
۲۸۸.۹k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.