p¹⁵🫀🪅
یه الماس قیمتی درخشان درونش وجود داشت که پروانه های نورانی درونش زیباییش رو دو برابر کرده بود .. در کنار اون یه کلید کهنه با طرح سنجاقک وجود داشت. .. ا.ت کنجکاوانه به جعبه خیره شده بود تا اینکه جین بالاخره به حرف اومد
جین « مو... موقعی که صد سال پیش به خاطر من کشته شدی.. ای.. اینا رو نگه داشتم... یادگاری هایی از تو... اینا رو خیلی دوست داشتی! این گردنبند الماس ازت در برابر موجودات افسانه ای محافظت میکرد و نشان ملکه ومپ بود! و... این کلید.. کلید قفس پوپوعه... رامکالت. . یه جورایی عاشقش بودی.. ولی نه بیشتر از من!
ا.ت « پوپو؟ اسم قشنگی داره
جین « یادت نمیاد؟
ا.ت « فعلا نه
جین « دوست داری ببینیش؟
ا.ت « معلومه... همین الانم عاشق رامکال هام
جین « *خنده... کیوت.. پاشو بریم
راوی « همراه جین به طرف حیات پشتی مدرسه رفتیم و با لمس تیکه ای از دیوار در مخفی ای در مقابلمون ظاهر شد! وارد راهرو شدیم و چندی بعد انگار وارد دنیای دیگه ای شده بودیم... فضایی کاملا سبز و زیبا مقابل چشمانمون قرار داشت. .. پشت سر جین راه افتادم و با رسیدن به یه کلبه ایستادیم و بعد جین دستش رو دراز کرد
جین « کلید رو بده
راوی « ا.ت که تا الان صندوقچه رو در آغوش گرفته بود، اونو باز کرد و کلید رو به جین داد... جین در کلبه رو باز کرد و ا.ت با دیدن رامکال گوگولی و بشدت زیبای اونجا جیغی کشید
ا.ت « با باز شدن در چشمم به یه رامکال نارنجی با خطوط مشکی اوفتاد خیلی ناز روی تخت کوچولوش خوابیده بود و دمش ناخداگاه تکون میخورد....
رویا //
ملکه کیم « پوپوووووو پسر خوب کجا رفتی... پوپوی منننن.. *چهره مظلوم غمگین... بیا دیگه بدجنس
راوی « ا.ت با حس سایه ای بالای سرش نگاهی به بالا انداخت و با پرش پوپو هر دو صاف زمین شدن... ا.ت لبخند قشنگی زد و کله پوپو رو بوسید... اونو تو هوا چرخوند و بغلش کرد... پوپو حیوون دست آموز و همبازی بچگیش و حالش بود... یه شاخه گل رزی سفید برداشت و پشت گوش پوپو گذاشت.... پوپو صدای کیوتی در اورد و موهای ا.ت رو با دستای کوچولوش ناز کرد
جین « هی هی قرار نبود تماس فیزیکی داشته باشید... پوپو ا.ت مال منه هااااا
ا.ت « یاعععععع جین پوپو فقط یادگار بچگیم و ارزشمند ترین چیزیه که دارم... البته بعد تو
جین « *نگاه موزیانه.. کاملا مشخصه.. برای من گل نمیزاری اما اون
راوی « پوپو قیافه از خود راضی ای به خودش گرفت و با برداشتن یه تیکه سنگ و پرتابش سمت جین اعتراضش رو اعلام کرد
ا.ت « یاععع پوپو نکن.. کار خیلی بدی کردی
جین « بفرما میخواد منم بزنه.. جمع کن برو پوپو جون همسرم رو میخوام
پوپو « عیحححح
جین « بفرما بانو تحویل بگیرید... بچه برو کار دارم باهاش.. بعد میارم تحویلت میدم
راوی « ا.ت به خاطر کیوتی و حسود بودن دو بچه تا بچه مقابلش خندید...
جین « مو... موقعی که صد سال پیش به خاطر من کشته شدی.. ای.. اینا رو نگه داشتم... یادگاری هایی از تو... اینا رو خیلی دوست داشتی! این گردنبند الماس ازت در برابر موجودات افسانه ای محافظت میکرد و نشان ملکه ومپ بود! و... این کلید.. کلید قفس پوپوعه... رامکالت. . یه جورایی عاشقش بودی.. ولی نه بیشتر از من!
ا.ت « پوپو؟ اسم قشنگی داره
جین « یادت نمیاد؟
ا.ت « فعلا نه
جین « دوست داری ببینیش؟
ا.ت « معلومه... همین الانم عاشق رامکال هام
جین « *خنده... کیوت.. پاشو بریم
راوی « همراه جین به طرف حیات پشتی مدرسه رفتیم و با لمس تیکه ای از دیوار در مخفی ای در مقابلمون ظاهر شد! وارد راهرو شدیم و چندی بعد انگار وارد دنیای دیگه ای شده بودیم... فضایی کاملا سبز و زیبا مقابل چشمانمون قرار داشت. .. پشت سر جین راه افتادم و با رسیدن به یه کلبه ایستادیم و بعد جین دستش رو دراز کرد
جین « کلید رو بده
راوی « ا.ت که تا الان صندوقچه رو در آغوش گرفته بود، اونو باز کرد و کلید رو به جین داد... جین در کلبه رو باز کرد و ا.ت با دیدن رامکال گوگولی و بشدت زیبای اونجا جیغی کشید
ا.ت « با باز شدن در چشمم به یه رامکال نارنجی با خطوط مشکی اوفتاد خیلی ناز روی تخت کوچولوش خوابیده بود و دمش ناخداگاه تکون میخورد....
رویا //
ملکه کیم « پوپوووووو پسر خوب کجا رفتی... پوپوی منننن.. *چهره مظلوم غمگین... بیا دیگه بدجنس
راوی « ا.ت با حس سایه ای بالای سرش نگاهی به بالا انداخت و با پرش پوپو هر دو صاف زمین شدن... ا.ت لبخند قشنگی زد و کله پوپو رو بوسید... اونو تو هوا چرخوند و بغلش کرد... پوپو حیوون دست آموز و همبازی بچگیش و حالش بود... یه شاخه گل رزی سفید برداشت و پشت گوش پوپو گذاشت.... پوپو صدای کیوتی در اورد و موهای ا.ت رو با دستای کوچولوش ناز کرد
جین « هی هی قرار نبود تماس فیزیکی داشته باشید... پوپو ا.ت مال منه هااااا
ا.ت « یاعععععع جین پوپو فقط یادگار بچگیم و ارزشمند ترین چیزیه که دارم... البته بعد تو
جین « *نگاه موزیانه.. کاملا مشخصه.. برای من گل نمیزاری اما اون
راوی « پوپو قیافه از خود راضی ای به خودش گرفت و با برداشتن یه تیکه سنگ و پرتابش سمت جین اعتراضش رو اعلام کرد
ا.ت « یاععع پوپو نکن.. کار خیلی بدی کردی
جین « بفرما میخواد منم بزنه.. جمع کن برو پوپو جون همسرم رو میخوام
پوپو « عیحححح
جین « بفرما بانو تحویل بگیرید... بچه برو کار دارم باهاش.. بعد میارم تحویلت میدم
راوی « ا.ت به خاطر کیوتی و حسود بودن دو بچه تا بچه مقابلش خندید...
۷۰.۶k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.