گس لایتر/پارت ۱۴۱
چند روز بعد...
بایول از بیمارستان مرخص شده بود... تمام تمرکزش روی پسرش بود...
چیزی نزدیک به چهار ماه از فوت پدرش گذشته بود... هم گذر زمان و هم به دنیا اومدن پسرش باعث شده بود کمی غمش سبک بشه....با اینکه مدام حسرت اینو میخورد که داجونگ از دنیا رفته و پسرشو ندید اما عشق پسرش تا حدودی تسکینش میداد و باعث میشد کمتر غصه بخوره...
نابی، نایون، یون ها و نامو همگی دلشون به این بچه خوش شده بود...
جونگکوک!
و اما جونگکوک....
****
جونگکوک توی شرکت بود...
بورام توی اتاق پیشش بود
تایم کاری داشت به پایان میرسید...
بورام در حالیکه از روی مبل بلند میشد به جونگکوک گفت: خب... داره ساعت کاری تموم میشه... بریم خونه...
جونگکوک در حالیکه زیر چشمی نگاهی به بورام انداخت گفت: تو میتونی بری... دیگه کاری نیست...
بورام با تعجب ایستاد...
بورام: میتونم برم؟ مگه با من نمیای؟
جونگکوک: نه... امشب نه
بورام: باشه... خب... فردا میبینمت
جونگکوک: اکی...
بورام از اتاقش بیرون رفت...
جونگکوک هنوز نمیتونست حسی که داره رو باور کنه...ته دلش مشتاق دیدار پسرش بود... وجود اون نوزاد جدید براش تازگی داشت... فکر میکرد که این هم یه احساس گذرا و تکراریه و اون بچه هم خیلی زود براش عادی میشه...
ساعت کاری که تموم شد از اتاقش بیرون رفت تا بعد از ماه ها زود به خونه برگرده...
تا قبل از به دنیا اومدن بچه همراه بورام به خونه مشترکشون میرفتن و تا آخر شب رو با هم وقت میگذروندن... اما توی این چند روزی که پسرش به دنیا اومده بود دیگه اینکارو نمیکرد... و بعد از پایان کارش به خونه میرفت...
**
بایول توی اتاق پسرشو بغل کرده بود... بهش شیر میداد... صدای بچش باعث لبخند رو لبش شد... آروم روی چونه ی کوچیک و ظریفش دست کشید...
بایول: پسر قشنگم... خوش اومدی به زندگیم... وجودت کمی غممو تسکین میده... آبا خیلی دوس داشت تو رو ببینه... برای اولین نوه ش خیلی چشم به راه بود... اما نشد!...
جونگکوک توی این لحظه وارد اتاق شد...
بایول به سمت در برگشت... با دیدن جونگکوک با صدای آرومی گفت:
سلام... خوش اومدی...
جونگکوک:ممنونم...
جونگکوک به سمت بایول رفت... بایول روی تخت نشسته بود و جونگ هون توی بغلش بود... رفت و کنار بایول نشست...
دست پسرشو نوازش کرد... جونگ هون محکم انگشت اشاره ی جونگکوک رو گرفت...
جونگکوک به انگشتای کوچیکش نگاه کرد که چطور تمام زورش رو جمع کرده تا فقط یه انگشت جونگکوک رو بگیره...
جونگکوک خیره به چشمای پسرش بود...
جونگ هون به آرومی چشماشو روی هم گذاشت...
جونگکوک وقتی دید جونگ هون داره میخوابه گفت: دوباره خوابید!... بازم دیر رسیدم...
بایول آروم خندید... چند ماه بود در همین حد هم نخندیده بود...
جونگکوک: چرا میخندی؟
بایول: چون تو دیر نرسیدی... جونگ هون فعلا زیاد میخوابه
جونگکوک: مثلا چقد؟
بایول: تا حدود ۱۸ ساعت تو شبانه روز میخوابه
جونگکوک: یعنی از الان تا فردا میخوابه؟
بایول: نه... یه ساعت دیگه بیدار میشه... دوره های کوتاه کوتاه داره برای خوابش
جونگکوک: خوبه...
بایول از جاش بلند شد و آروم جونگ هون رو توی تختش گذاشت... و گفت: من میرم پیش خانوم جی وون ببینم غذا رو آماده کرده....
بایول از اتاق بیرون رفت... جونگکوک وقتی دید بایول رفته کنار تخت جونگ هون نشست... کمی پتو رو روش بالاتر کشید... آروم باهاش صحبت کرد:
فک نمیکردم حتی دلم بخواد نگات کنم... ولی وقتی اولین بار دیدمت حس عجیبی بهت پیدا کردم...
قبلا میگفتم دوس ندارم به دنیا بیای چون مثل من میشی...
ولی حالا... بهت قول میدم نزارم مثل من زندگی کنی... هم من... هم بایول... خیلی بهت محبت میکنیم... همونقدر که من بهش نیاز داشتم و ندیدم!....
********
ایل دونگ توی خونش نشسته بود... قرار بود یون ها به خونش بیاد... مدام توی خونه راه میرفت و خونشو تمیز میکرد... اما هنوزم کاملا مرتب نشده بود... که زنگ در به صدا در اومد... کمی لباس خودشو مرتب کرد و بعد به سمت در رفت...
در رو که باز کرد با چهره ی خسته ی یون ها مواجه شد...
یون ها: سلام
ایل دونگ: سلام... خوش اومدی... بیا تو
یون ها: ممنون...
ایل دونگ راه رو باز کرد که یون ها وارد خونه شد... یون ها وقتی توی خونه رو دید به اطراف چشم چرخوند...
ایل دونگ پشت سرش ایستاده بود... وقتی دید یون ها با تعجب اطرافشو برانداز میکنه گفت: مشکلی هست؟
یون ها: خونت قشنگه اما...
ایل دونگ: اما چی؟
یون ها: یکم شلختس!
ایل دونگ: من همیشه سر کارم... فرصت نمیکنم درست مرتبش کنم
یون ها : من بعدا کمک میکنم چیدمان خونتو عوض کنی
ایل دونگ: عالی میشه... با سلیقه ی خوب تو قطعا عالی میشه....
و بعد دوباره یون ها رو راهنمایی کرد و گفت: بریم بشینیم...
بایول از بیمارستان مرخص شده بود... تمام تمرکزش روی پسرش بود...
چیزی نزدیک به چهار ماه از فوت پدرش گذشته بود... هم گذر زمان و هم به دنیا اومدن پسرش باعث شده بود کمی غمش سبک بشه....با اینکه مدام حسرت اینو میخورد که داجونگ از دنیا رفته و پسرشو ندید اما عشق پسرش تا حدودی تسکینش میداد و باعث میشد کمتر غصه بخوره...
نابی، نایون، یون ها و نامو همگی دلشون به این بچه خوش شده بود...
جونگکوک!
و اما جونگکوک....
****
جونگکوک توی شرکت بود...
بورام توی اتاق پیشش بود
تایم کاری داشت به پایان میرسید...
بورام در حالیکه از روی مبل بلند میشد به جونگکوک گفت: خب... داره ساعت کاری تموم میشه... بریم خونه...
جونگکوک در حالیکه زیر چشمی نگاهی به بورام انداخت گفت: تو میتونی بری... دیگه کاری نیست...
بورام با تعجب ایستاد...
بورام: میتونم برم؟ مگه با من نمیای؟
جونگکوک: نه... امشب نه
بورام: باشه... خب... فردا میبینمت
جونگکوک: اکی...
بورام از اتاقش بیرون رفت...
جونگکوک هنوز نمیتونست حسی که داره رو باور کنه...ته دلش مشتاق دیدار پسرش بود... وجود اون نوزاد جدید براش تازگی داشت... فکر میکرد که این هم یه احساس گذرا و تکراریه و اون بچه هم خیلی زود براش عادی میشه...
ساعت کاری که تموم شد از اتاقش بیرون رفت تا بعد از ماه ها زود به خونه برگرده...
تا قبل از به دنیا اومدن بچه همراه بورام به خونه مشترکشون میرفتن و تا آخر شب رو با هم وقت میگذروندن... اما توی این چند روزی که پسرش به دنیا اومده بود دیگه اینکارو نمیکرد... و بعد از پایان کارش به خونه میرفت...
**
بایول توی اتاق پسرشو بغل کرده بود... بهش شیر میداد... صدای بچش باعث لبخند رو لبش شد... آروم روی چونه ی کوچیک و ظریفش دست کشید...
بایول: پسر قشنگم... خوش اومدی به زندگیم... وجودت کمی غممو تسکین میده... آبا خیلی دوس داشت تو رو ببینه... برای اولین نوه ش خیلی چشم به راه بود... اما نشد!...
جونگکوک توی این لحظه وارد اتاق شد...
بایول به سمت در برگشت... با دیدن جونگکوک با صدای آرومی گفت:
سلام... خوش اومدی...
جونگکوک:ممنونم...
جونگکوک به سمت بایول رفت... بایول روی تخت نشسته بود و جونگ هون توی بغلش بود... رفت و کنار بایول نشست...
دست پسرشو نوازش کرد... جونگ هون محکم انگشت اشاره ی جونگکوک رو گرفت...
جونگکوک به انگشتای کوچیکش نگاه کرد که چطور تمام زورش رو جمع کرده تا فقط یه انگشت جونگکوک رو بگیره...
جونگکوک خیره به چشمای پسرش بود...
جونگ هون به آرومی چشماشو روی هم گذاشت...
جونگکوک وقتی دید جونگ هون داره میخوابه گفت: دوباره خوابید!... بازم دیر رسیدم...
بایول آروم خندید... چند ماه بود در همین حد هم نخندیده بود...
جونگکوک: چرا میخندی؟
بایول: چون تو دیر نرسیدی... جونگ هون فعلا زیاد میخوابه
جونگکوک: مثلا چقد؟
بایول: تا حدود ۱۸ ساعت تو شبانه روز میخوابه
جونگکوک: یعنی از الان تا فردا میخوابه؟
بایول: نه... یه ساعت دیگه بیدار میشه... دوره های کوتاه کوتاه داره برای خوابش
جونگکوک: خوبه...
بایول از جاش بلند شد و آروم جونگ هون رو توی تختش گذاشت... و گفت: من میرم پیش خانوم جی وون ببینم غذا رو آماده کرده....
بایول از اتاق بیرون رفت... جونگکوک وقتی دید بایول رفته کنار تخت جونگ هون نشست... کمی پتو رو روش بالاتر کشید... آروم باهاش صحبت کرد:
فک نمیکردم حتی دلم بخواد نگات کنم... ولی وقتی اولین بار دیدمت حس عجیبی بهت پیدا کردم...
قبلا میگفتم دوس ندارم به دنیا بیای چون مثل من میشی...
ولی حالا... بهت قول میدم نزارم مثل من زندگی کنی... هم من... هم بایول... خیلی بهت محبت میکنیم... همونقدر که من بهش نیاز داشتم و ندیدم!....
********
ایل دونگ توی خونش نشسته بود... قرار بود یون ها به خونش بیاد... مدام توی خونه راه میرفت و خونشو تمیز میکرد... اما هنوزم کاملا مرتب نشده بود... که زنگ در به صدا در اومد... کمی لباس خودشو مرتب کرد و بعد به سمت در رفت...
در رو که باز کرد با چهره ی خسته ی یون ها مواجه شد...
یون ها: سلام
ایل دونگ: سلام... خوش اومدی... بیا تو
یون ها: ممنون...
ایل دونگ راه رو باز کرد که یون ها وارد خونه شد... یون ها وقتی توی خونه رو دید به اطراف چشم چرخوند...
ایل دونگ پشت سرش ایستاده بود... وقتی دید یون ها با تعجب اطرافشو برانداز میکنه گفت: مشکلی هست؟
یون ها: خونت قشنگه اما...
ایل دونگ: اما چی؟
یون ها: یکم شلختس!
ایل دونگ: من همیشه سر کارم... فرصت نمیکنم درست مرتبش کنم
یون ها : من بعدا کمک میکنم چیدمان خونتو عوض کنی
ایل دونگ: عالی میشه... با سلیقه ی خوب تو قطعا عالی میشه....
و بعد دوباره یون ها رو راهنمایی کرد و گفت: بریم بشینیم...
۲۸.۴k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.