Mafia band JK 20
Parttwenty 20
فیک جونگ کوک...
_اوه... چه نقطه مشترکی... میدونی، ذره ای ناراحت نیستم
ازینکه همین الان جلوی چشمام پدرمو کشتی... اتفاقا خیلیم خوشحالم ک تونستم کسی و پیدا کنم ک مثل خودمه...
دوتا سایکو گیر هم افتاده بودن؟ نه، دوتا سایکوعه پُرو گیر هم افتاده بودن... کل بدناشون خونی بود... ادرنالینشونم بالا... شروع کردن ب خندیدن... قبلا اینجوری نبودن، ولی خب هرچقدر سنشون بالاتر رفت مخفی کردن روی اصلیشون براشون سخت تر میشد...
همونطور ک میخندیدن کم کم سمت هم قدم برداشتن... دستهای خونی لنی روی سینه های جونگکوک رفت و دستهای قرمزه جونگکوک روی کمر لنی... کاملا نزدیک بهم... درسته اونا ن عقل داشتن، ن قلب، ن روح و ن جسم، ولی جای خالی قلبشون هربار ک همدیگه و میدیدن میلرزید... کی اهمیت میده قاتلن؟ کی اهمیت میده اونها عاشقن؟...
بدون معطلی شروع کردن ب بوسیدن هم... طعم و بوی خون، بوی وانیل و بوی تلخ قهوه... طعم شکلات و عسل... همشون دست ب دست هم داده بودن تا ی انباری پر از جنازه و براشون فضایی پر از عشق بسازن... اونها اهمیت نمیدادن چ کارهایی کردن، میکنن، و خواهند کرد... اونا تنها چیزی ک میخوان جدا نشدن بدن های داغشونه...
بدون توجه ب تهیونگی ک داشت از عشق ب لنی ذره ذره جون میداد و بدون توجه ب خدمتکاری ک همه ی رویاش داشتن جونگکوک بود... حتی اونها متوجه استیفی ک این همه مدت با لنی دوستی کرد تا دلشو ب دست بیاره هم نشده بودن... البته، بازم میگم، اهمیتی ندارن...
فیک جونگ کوک...
_اوه... چه نقطه مشترکی... میدونی، ذره ای ناراحت نیستم
ازینکه همین الان جلوی چشمام پدرمو کشتی... اتفاقا خیلیم خوشحالم ک تونستم کسی و پیدا کنم ک مثل خودمه...
دوتا سایکو گیر هم افتاده بودن؟ نه، دوتا سایکوعه پُرو گیر هم افتاده بودن... کل بدناشون خونی بود... ادرنالینشونم بالا... شروع کردن ب خندیدن... قبلا اینجوری نبودن، ولی خب هرچقدر سنشون بالاتر رفت مخفی کردن روی اصلیشون براشون سخت تر میشد...
همونطور ک میخندیدن کم کم سمت هم قدم برداشتن... دستهای خونی لنی روی سینه های جونگکوک رفت و دستهای قرمزه جونگکوک روی کمر لنی... کاملا نزدیک بهم... درسته اونا ن عقل داشتن، ن قلب، ن روح و ن جسم، ولی جای خالی قلبشون هربار ک همدیگه و میدیدن میلرزید... کی اهمیت میده قاتلن؟ کی اهمیت میده اونها عاشقن؟...
بدون معطلی شروع کردن ب بوسیدن هم... طعم و بوی خون، بوی وانیل و بوی تلخ قهوه... طعم شکلات و عسل... همشون دست ب دست هم داده بودن تا ی انباری پر از جنازه و براشون فضایی پر از عشق بسازن... اونها اهمیت نمیدادن چ کارهایی کردن، میکنن، و خواهند کرد... اونا تنها چیزی ک میخوان جدا نشدن بدن های داغشونه...
بدون توجه ب تهیونگی ک داشت از عشق ب لنی ذره ذره جون میداد و بدون توجه ب خدمتکاری ک همه ی رویاش داشتن جونگکوک بود... حتی اونها متوجه استیفی ک این همه مدت با لنی دوستی کرد تا دلشو ب دست بیاره هم نشده بودن... البته، بازم میگم، اهمیتی ندارن...
۲۳.۰k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.