"•میکاپر من•" "•پارت10•"
قسمت دهم
کوکی ــ نامرا چرا بهم دروغ میگی؟. چی بهش میگفتم بگم این اشکا بخاطر اونه!! دستشو که زیر چونم بود رو پس زدم و از کنارش گذشتم،از چادر اومدم بیرون کلافه دستی به صورتم کشیدم به اسمون نگاهی انداختم ابری بود دقیقا مثل دل خودم که منتظر یه رعد برقه تا بباره، خواستم برگردم به چادرم که با یادآوری اینکه جونگ کوک تو چادره منصرف شدم.بیرون تو اون هوای سرد منتظر این بودم که کوکی بیاد بیرون اما انگار نمیخواست بیاد از سردی هوا لرزیدم و دستامو سپر بدنم کردم تا از سردی بیشتر خوداری کنم،،، حدود نیسم ساعت ایستادم تا کوکی بیاد بیرون دیگه نتونستم سردی رو تحمل کنم،زود خودمو تو چادر انداختم و زیپ در پارچه ای چادر رو از ته ستم.نامراــ آقای جئون دقیقا معنی این حرکات یعنی چه؟. وقتی جوابی از جانبش نشیدم چشم چرخوندم تا ببینم اصلا هست یا نه وقتی چشمم بهش افتاد رفتم سمتش دقیقا مثل یه بچه خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم،،،قرق نگاه کردنش بودم الان میدونستم چقدر دوستش دارم، دستمو بردم جلو و نوازش وار روی گونش کشیدم.
کاترین:
به ساعت مچیم نگاهی کردم ساعت 18:57 بود حوصلم واقعا سر رفته بود نمیتونستم چیکار کنم کوکی هم حدود دو ساعته رفته تو چادر و نیومده بیرون،نگاهی به چادر انداختم او نه اوضاع خیلی خطریه زیپ چادرو تا اخر کشیدن، وای نکنه دارن کارای +18 میکنن برم یه نگاهی بندازم،
خواستم بلند شم که با صدای شخصی مجبور شدم سرمو برگردونم ــ نظرت چیه یه مسابقه بین من و خودتت بزاریم؟. از سرتا پا تهیونگ رو آنالیز کردم.کتی ــ چه مسابقه ای؟؟.بی مقدمه چینی شروع کرد به حرف زدن ــ تو یه جنگل یه درخت بلوط هست که از بقیه درختا بلند تره هرکی زودتر رسید بهش اون برندس و جایزه برنده کاریه که برنده از بازنده میخواد. چشمامو چرخوندم و با حالت مسخره گفتم ــ آقای کیم نگاهی به ساعت انداختین؟!. تهیونگ بی تفاوت رفتم تو جنگل منم چون از کلمه بازنده خوشم نمیاد کیفمو که کنار دستم بود برداشتم و پا تند کردم و رفتم تو جنگل... هوا گرگ و میش بود و منم وسط جنگل کنار درخت بلوط که از همه درختا بلندتر بود ایستاده بودم، با زوزه گرگا ترس بدی به جونم افتاد خیلی یواش طوری که خودم بزور میشنیدم چی میگفتم گفتم ــ آقای کیم پس کجایید؟. واقعا خیلی خنگم اخه فقط خودم اون وسط تنهام و تهیونگی نیست تا بهش پناه ببرم، کیفمو سفت با دستام فشوردم تا از ترسم کاسته بشه اما ترسم کمتر نشد، روی زمین نشستم دلم میخواست با صدای بلند بزنم زیر گریه اما نمیتونستم، باید تا خود صبح بیدار بمونم تا خوراک گرگ یا مار های غول پیکر نشم، پلکام کم کم داشت سنگین میشد نیشگون محکمی از دستم گرفتم که آخم بلند شد زود جلوی دهنمو گرفتم تا صدامو گرگ یا مارا نشنون، کیم تهیونگ خدا بگم بهت گنج دزدان دریایی بده اخه کسی نیست به اون گود بوی بگه چرا یه دختر تنها رو اونم توی شب به چالش میکشی، اوف همش تقصیر خودمه کاش پام میشکست و من هیچ وقت پامو نمیزاشتم تو جنگل باید تا خود صبح بیدار بمونم زانو هامو بغل کردم و چشمامو اندازه گردو گشاد کردم... خواب داشت دعوتم میکرد به اغوش گرمش منم کم کم داشت مست چشیدن آغوش گرم خواب میشدم،،، اصلا نفهمیدم کی چشمام روی هم افتاد و به خواب رفتم....صبح با تکون های شدید کسی هوشیار شدم اما چشمامو باز نکردم و عصبانی نالیدم ــ ولم کن زلزله اومده که اومده بزار میخوام بخوابم. ته ــ دختر کل دیشبو داشتم دنبالت میگشتم اما وقتی پیدات کردم دیدم خانم داره خواب هشت پادشاه میبینه و تازه نوبت پادشاه نهم شده!. یهو با یادآوری اینکه کجام چشمامو باز کردم و سیخ نشستم سر جام تند تند دستامو به جا جای بدنم میکشیدم، خیالم راحت شد خوراک گرگ یا مار نشدم.مشت نسبتاً محکمی به بازوی سمت چپ ته زدم ــ خیلی دیوونه اید اقای کیم من دیشب تا مرز سکته رفتم. بعد بلند شدم و ایستادم ــ من بردم باید همون کاری که من میگمو انجام بدی!. تهیونگ که همینجور داشت بازوشو میمالید بلند شد و متقابلم ایستاد.ته ــ باشه هرچی باشه قبول میکنم. با فکری که به سرم زد شیطون گفتم ــ هرچی که باشه؟. سرشو تکون داد ــ اره هرچی که باشه!!
کوکی ــ نامرا چرا بهم دروغ میگی؟. چی بهش میگفتم بگم این اشکا بخاطر اونه!! دستشو که زیر چونم بود رو پس زدم و از کنارش گذشتم،از چادر اومدم بیرون کلافه دستی به صورتم کشیدم به اسمون نگاهی انداختم ابری بود دقیقا مثل دل خودم که منتظر یه رعد برقه تا بباره، خواستم برگردم به چادرم که با یادآوری اینکه جونگ کوک تو چادره منصرف شدم.بیرون تو اون هوای سرد منتظر این بودم که کوکی بیاد بیرون اما انگار نمیخواست بیاد از سردی هوا لرزیدم و دستامو سپر بدنم کردم تا از سردی بیشتر خوداری کنم،،، حدود نیسم ساعت ایستادم تا کوکی بیاد بیرون دیگه نتونستم سردی رو تحمل کنم،زود خودمو تو چادر انداختم و زیپ در پارچه ای چادر رو از ته ستم.نامراــ آقای جئون دقیقا معنی این حرکات یعنی چه؟. وقتی جوابی از جانبش نشیدم چشم چرخوندم تا ببینم اصلا هست یا نه وقتی چشمم بهش افتاد رفتم سمتش دقیقا مثل یه بچه خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم،،،قرق نگاه کردنش بودم الان میدونستم چقدر دوستش دارم، دستمو بردم جلو و نوازش وار روی گونش کشیدم.
کاترین:
به ساعت مچیم نگاهی کردم ساعت 18:57 بود حوصلم واقعا سر رفته بود نمیتونستم چیکار کنم کوکی هم حدود دو ساعته رفته تو چادر و نیومده بیرون،نگاهی به چادر انداختم او نه اوضاع خیلی خطریه زیپ چادرو تا اخر کشیدن، وای نکنه دارن کارای +18 میکنن برم یه نگاهی بندازم،
خواستم بلند شم که با صدای شخصی مجبور شدم سرمو برگردونم ــ نظرت چیه یه مسابقه بین من و خودتت بزاریم؟. از سرتا پا تهیونگ رو آنالیز کردم.کتی ــ چه مسابقه ای؟؟.بی مقدمه چینی شروع کرد به حرف زدن ــ تو یه جنگل یه درخت بلوط هست که از بقیه درختا بلند تره هرکی زودتر رسید بهش اون برندس و جایزه برنده کاریه که برنده از بازنده میخواد. چشمامو چرخوندم و با حالت مسخره گفتم ــ آقای کیم نگاهی به ساعت انداختین؟!. تهیونگ بی تفاوت رفتم تو جنگل منم چون از کلمه بازنده خوشم نمیاد کیفمو که کنار دستم بود برداشتم و پا تند کردم و رفتم تو جنگل... هوا گرگ و میش بود و منم وسط جنگل کنار درخت بلوط که از همه درختا بلندتر بود ایستاده بودم، با زوزه گرگا ترس بدی به جونم افتاد خیلی یواش طوری که خودم بزور میشنیدم چی میگفتم گفتم ــ آقای کیم پس کجایید؟. واقعا خیلی خنگم اخه فقط خودم اون وسط تنهام و تهیونگی نیست تا بهش پناه ببرم، کیفمو سفت با دستام فشوردم تا از ترسم کاسته بشه اما ترسم کمتر نشد، روی زمین نشستم دلم میخواست با صدای بلند بزنم زیر گریه اما نمیتونستم، باید تا خود صبح بیدار بمونم تا خوراک گرگ یا مار های غول پیکر نشم، پلکام کم کم داشت سنگین میشد نیشگون محکمی از دستم گرفتم که آخم بلند شد زود جلوی دهنمو گرفتم تا صدامو گرگ یا مارا نشنون، کیم تهیونگ خدا بگم بهت گنج دزدان دریایی بده اخه کسی نیست به اون گود بوی بگه چرا یه دختر تنها رو اونم توی شب به چالش میکشی، اوف همش تقصیر خودمه کاش پام میشکست و من هیچ وقت پامو نمیزاشتم تو جنگل باید تا خود صبح بیدار بمونم زانو هامو بغل کردم و چشمامو اندازه گردو گشاد کردم... خواب داشت دعوتم میکرد به اغوش گرمش منم کم کم داشت مست چشیدن آغوش گرم خواب میشدم،،، اصلا نفهمیدم کی چشمام روی هم افتاد و به خواب رفتم....صبح با تکون های شدید کسی هوشیار شدم اما چشمامو باز نکردم و عصبانی نالیدم ــ ولم کن زلزله اومده که اومده بزار میخوام بخوابم. ته ــ دختر کل دیشبو داشتم دنبالت میگشتم اما وقتی پیدات کردم دیدم خانم داره خواب هشت پادشاه میبینه و تازه نوبت پادشاه نهم شده!. یهو با یادآوری اینکه کجام چشمامو باز کردم و سیخ نشستم سر جام تند تند دستامو به جا جای بدنم میکشیدم، خیالم راحت شد خوراک گرگ یا مار نشدم.مشت نسبتاً محکمی به بازوی سمت چپ ته زدم ــ خیلی دیوونه اید اقای کیم من دیشب تا مرز سکته رفتم. بعد بلند شدم و ایستادم ــ من بردم باید همون کاری که من میگمو انجام بدی!. تهیونگ که همینجور داشت بازوشو میمالید بلند شد و متقابلم ایستاد.ته ــ باشه هرچی باشه قبول میکنم. با فکری که به سرم زد شیطون گفتم ــ هرچی که باشه؟. سرشو تکون داد ــ اره هرچی که باشه!!
۲۴.۵k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲