رمان پرستار بچه ☆
رمان پرستار بچه 💜✨
پارت : ⁷
از دید ات : صبحونه رو توردیم و داشتم لباس عوض میکردم که یهو صدای تیر آمد دیدم یکی داره اسممو صدا میرنه رفتم تو بالکن دیدم بابامه
بابا ی ات: اتتت کودوم گوری هستی؟
ات : بابا
بابای ات : بیا پایین مگه نگفتم دیگه نرو به این خونه
داشتم از بالا نگاهشون میکردم که کوک امد
کوک : خوب خوب خوب
تهیونگ: میدونی اینجا که وایسادی کجاست؟
بابای ات : کجا؟
کوک : جایی که خواهرمون رو کشتی
بابای ات : کشتم که کشتم به درک
کوک : ببین تو فقط خواهرمو نکشتی تو زن منم کشتی
بابای ات :هه خوب افرین به من
تهیونگ : خفه شو (اسلحه اش رو در آورد )
بابا ی ات : تو میخوای من رو بکشی ؟
تهیونگ : اهوم
بابا ی ات : من اول تو رو میکشم
میخواست به تهیونگ شلیک کنه اما کوک بهش شلیک کرد و بابام مرد
کوک : اینم مرد
دیدم انیل تو اتاقش گریه میکنه
ات : انیل چرا گریه میکنی؟
انیل : برو...هق...تو مامان....هق.....من نیستی...هق
ات : او انیل بیا بغلم گریه نکن انیل
انیل : باشه...هق
کوک : لباس پوشیدین؟
لیندا : من که امده ام
ات : منو و انیل هم آماده ایم
رفتم پایین دیدم تهیونگ و کوک دارن نگاهمون میکنن
لیندا : خوب بریم؟
تهیونگ: ها چی کی کجا؟
لیندا: بیرون دیگه
تهیونگ: ها بریم بریم
کوک : خوب کجا بریم؟
تهیونگ : به نظرم بریم کافه
کوک : من یه کافه ی خیلی خوب میشناسم
تهیونگ : پس میریم اونجا (چشمک به کوک)
کوک : آره
ات : میشه ماهم نظر بدیم؟
کوک : دیگه دیره
لیندا : ولی...
تهیونگ: ولی بی ولی
از ماشین پیاده شدیم و من از کوک یه چیزی پرسیدم
ات : کوک
کوک : جانم؟
ات : تو واقعا بابام رو کشتی؟
کوک : چاره ی دیگهای نداشتم
ات : ولی....
کوک صورتمو گرفت تو دستاش
تا حالا آنقدر از نزدیک چشماش رو نگاه نکرده بودم خیلی قشنگ بودن
کوک : اما به ما آسیب میزد مگه نه؟
ات : اهوم
کوک : خوب بریم داخل
تهیونگ: بریم
رفتیم داخل همه ی چراغ ها خاموش بودن که یهو........
پایان پارت ⁷ 🤍
پارت : ⁷
از دید ات : صبحونه رو توردیم و داشتم لباس عوض میکردم که یهو صدای تیر آمد دیدم یکی داره اسممو صدا میرنه رفتم تو بالکن دیدم بابامه
بابا ی ات: اتتت کودوم گوری هستی؟
ات : بابا
بابای ات : بیا پایین مگه نگفتم دیگه نرو به این خونه
داشتم از بالا نگاهشون میکردم که کوک امد
کوک : خوب خوب خوب
تهیونگ: میدونی اینجا که وایسادی کجاست؟
بابای ات : کجا؟
کوک : جایی که خواهرمون رو کشتی
بابای ات : کشتم که کشتم به درک
کوک : ببین تو فقط خواهرمو نکشتی تو زن منم کشتی
بابای ات :هه خوب افرین به من
تهیونگ : خفه شو (اسلحه اش رو در آورد )
بابا ی ات : تو میخوای من رو بکشی ؟
تهیونگ : اهوم
بابا ی ات : من اول تو رو میکشم
میخواست به تهیونگ شلیک کنه اما کوک بهش شلیک کرد و بابام مرد
کوک : اینم مرد
دیدم انیل تو اتاقش گریه میکنه
ات : انیل چرا گریه میکنی؟
انیل : برو...هق...تو مامان....هق.....من نیستی...هق
ات : او انیل بیا بغلم گریه نکن انیل
انیل : باشه...هق
کوک : لباس پوشیدین؟
لیندا : من که امده ام
ات : منو و انیل هم آماده ایم
رفتم پایین دیدم تهیونگ و کوک دارن نگاهمون میکنن
لیندا : خوب بریم؟
تهیونگ: ها چی کی کجا؟
لیندا: بیرون دیگه
تهیونگ: ها بریم بریم
کوک : خوب کجا بریم؟
تهیونگ : به نظرم بریم کافه
کوک : من یه کافه ی خیلی خوب میشناسم
تهیونگ : پس میریم اونجا (چشمک به کوک)
کوک : آره
ات : میشه ماهم نظر بدیم؟
کوک : دیگه دیره
لیندا : ولی...
تهیونگ: ولی بی ولی
از ماشین پیاده شدیم و من از کوک یه چیزی پرسیدم
ات : کوک
کوک : جانم؟
ات : تو واقعا بابام رو کشتی؟
کوک : چاره ی دیگهای نداشتم
ات : ولی....
کوک صورتمو گرفت تو دستاش
تا حالا آنقدر از نزدیک چشماش رو نگاه نکرده بودم خیلی قشنگ بودن
کوک : اما به ما آسیب میزد مگه نه؟
ات : اهوم
کوک : خوب بریم داخل
تهیونگ: بریم
رفتیم داخل همه ی چراغ ها خاموش بودن که یهو........
پایان پارت ⁷ 🤍
۲۲.۷k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.