ندیمه عمارت p:⁷⁷
جیمین:این تمام چیزی بود که میخواستم بهت بگم!..
حرفام براش عجیب نبود..انگار که از اول میدونست داستان از چه قراره فقط منتظر بود یکی برملاش کنه...
خندید غمگین خندید و سر انداخت پایین...
جیمین:یه چیز ...دیگم..هست..
با مکث سر بالا اورد و چشمای پر از اشکش بهم دوخت...
جیمین:قبل از این قضیه تصادف از خیلی وقت پیش...زمان دانشگاه..تهیونگ دچار یه بیماری فکری شد...رفتاراش کاراش بعد از اون زمان تغییر کرد..یه ادم دیگه شد و فقط کنار ا/ت میتونست خود واقعایشو به همه نشون بده...اما این بیماری چطور بگم...یه چیزی مثل پارانوئید...
خواست چیزی بگه که پریدم وسط حرفش...
جیمین:اونطور که فکر میکنی نیست...فقط در حد شک و تردیده...یه ترس که حس میکنه از افراد نزدیکش ضربه میخوره...خیانت میبینه...همین..
کوک:پس... دلیل اون کارا..حرفا...
جیمین:همش ضمیر ناخودآگاهش بود...کسایی که عاشقشون بود و ناخواسته قربانی میکرد...
چونش لرزید اشک جمع شده چشمش چکید..زمزمه کرد:چ... چرا من نفهمیدم.....چرا دردشو... نفهمیدم..
تن صداش پایین می رفت اما هنوز میلرزید...برای تموم این سال ها حق میدم بهش...
جیمین:هیشکی مقصر نیست کوک چیزی نبود که در طی روز متوجه اش بشی...فقط یه متخصص میتونست تشخیص بده
بغضش شکست ..گذاشتم اروم اشکاش بریزه...چند مینی گذشت و حس کردم اورم شده...
لیوان اب و جلوش گذاشتم و گفتم:خوبی؟...
با سر تایید کرد تا خواستم اطمینان پیدا کنم گوشیم زنگ خورد....تهیونگ بود..الان وقتشه اخهه...جواب دادم..
تهیونگ:الو جیمین..
نگاهی به چشمای منتظر کوک کردم و گفتم:بله بله خودم هستم...
از پشت گوشی هم نگاه های خیره و عجیب تهیونگ و حس میکردم!!...
تهیونگ: خواستم بگم ما رسیدیم....
یکم مکث کردم و بازی و عوض کردم..
چهرمو نگران کردم و گفتم:چییی؟
تهیونگ:میگم جلوی در شرکتیم..
یه دفعه از جام بلند شدم که کوک نگران با من بلند شد...
جیمین:مطمئنید؟؟..
تقریبا داد زدم که تهیونگ اون ور خط گفت:زهرمار...میخوای بیام بالا بهت اطمینان بدم؟؟..
هول زده گفتم:نهههه..خودمو میرسونم..
گوشی و سریع قطع کردم...که کوک نگران گفت:کی بود...
جیمین:از بیمارستان زنگ زدن...
اخم مبهمی کرد و گفت:خبب...بگو دیگه
جیمین:تهیونگ دچار سکته مغزی شده...بدنش قفل کرده به دستگاه واکنش نمیده...
سریع سمت در دویدکه پست سرم دویدم...یه آسانسور که رسید تند تند دکمه رو میزد اما آخر صبرش نکشید با سرعت از پله ها پایین رفت...لبخندی از روی رضایت زدم گوشی و اروم به لبم کشیدم..نخود مغز اینقد نگرانه یادش رفت ادرس بیمارستان و بپرسه...بدو پسر...رفیق جونت و برات آوردم...جفتتون باید ممنونم باشید..
(کوک)
حس اینکه دارم از دستش میدم داشت دیونم میکرد..اصلا نفهمیدم پله ها رو چطور پایین رفتم...کل شرکت نگاهشو سمت من بود برام مهم نبود...مهم این بود که اگه باز دوباره سر پا ببینمش..تمام گذشته رو فراموش میکنم!...به خودم قول میدم..
به سالن پایین که رسیدم صدای پای جیمین پشت سرم میشنیدم...از در که زدم بیرون قبل از دویدن سمت ماشین..چشمم به ماشین اشنا خورد...رد نگامو دوباره برگشتم...فاصله چندانی نبود اما حتم داشتم دارم اشتباه میبینم...دویدنم شد قدم های اورم و در نهایت خشک شدن سر جام....با شنیدن صدای نفس نفس های پشت سرم فهمیدم جیمینم رسید و داره به چیزی که من نگاه میکنم نگاه میکنه!...تهیونگ بود درست مقابلم!...مثل همیشه ..اما بدون گارد!!.. و پشت سرش با فاصله ن چندان دوری همون دختری بود که برام مثل خواهری که هیچ وقت نداشتم بود!..
نهه انگار خیلیی واقعی بود...یعنی خود واقعیت بود!..پس سالم بود..زنده و سر حال!!...فقط یه نمایش مسخره دیگه!... واقعا یه بار دیگه گول خوردم..
سرمو به راست چرخوندم و زیر لب با نفس نفس گفتم:ای بر مرده و زندت لعنت که جفتش عصاب راحت برام نذاشته!(منظورش ته)
نفسی بیرون دادم که صدای جیمین پشت گوشم شنیدم..
جیمین:حالا همه همش هم دوروغ نبود...فقط یکم زنده بودنش و فاکتور گرفتم...و الا همش عین حیقیت بود جون تو..
کوک:جون من و قسم نخور مرتیکه...یه روده راست تو شکمت نیست!..
جیمین:روده راست چی هست اصلا
کوک: حیف ا/ت که خواهر توئه...
جیمین:بیچاره منم که حیفم...قدرمو نمی دونید..
تا خواستم جوابشو بدم دستش روی کمرم نشست و با فشار کمی به جلو هولم داد...
حرفام براش عجیب نبود..انگار که از اول میدونست داستان از چه قراره فقط منتظر بود یکی برملاش کنه...
خندید غمگین خندید و سر انداخت پایین...
جیمین:یه چیز ...دیگم..هست..
با مکث سر بالا اورد و چشمای پر از اشکش بهم دوخت...
جیمین:قبل از این قضیه تصادف از خیلی وقت پیش...زمان دانشگاه..تهیونگ دچار یه بیماری فکری شد...رفتاراش کاراش بعد از اون زمان تغییر کرد..یه ادم دیگه شد و فقط کنار ا/ت میتونست خود واقعایشو به همه نشون بده...اما این بیماری چطور بگم...یه چیزی مثل پارانوئید...
خواست چیزی بگه که پریدم وسط حرفش...
جیمین:اونطور که فکر میکنی نیست...فقط در حد شک و تردیده...یه ترس که حس میکنه از افراد نزدیکش ضربه میخوره...خیانت میبینه...همین..
کوک:پس... دلیل اون کارا..حرفا...
جیمین:همش ضمیر ناخودآگاهش بود...کسایی که عاشقشون بود و ناخواسته قربانی میکرد...
چونش لرزید اشک جمع شده چشمش چکید..زمزمه کرد:چ... چرا من نفهمیدم.....چرا دردشو... نفهمیدم..
تن صداش پایین می رفت اما هنوز میلرزید...برای تموم این سال ها حق میدم بهش...
جیمین:هیشکی مقصر نیست کوک چیزی نبود که در طی روز متوجه اش بشی...فقط یه متخصص میتونست تشخیص بده
بغضش شکست ..گذاشتم اروم اشکاش بریزه...چند مینی گذشت و حس کردم اورم شده...
لیوان اب و جلوش گذاشتم و گفتم:خوبی؟...
با سر تایید کرد تا خواستم اطمینان پیدا کنم گوشیم زنگ خورد....تهیونگ بود..الان وقتشه اخهه...جواب دادم..
تهیونگ:الو جیمین..
نگاهی به چشمای منتظر کوک کردم و گفتم:بله بله خودم هستم...
از پشت گوشی هم نگاه های خیره و عجیب تهیونگ و حس میکردم!!...
تهیونگ: خواستم بگم ما رسیدیم....
یکم مکث کردم و بازی و عوض کردم..
چهرمو نگران کردم و گفتم:چییی؟
تهیونگ:میگم جلوی در شرکتیم..
یه دفعه از جام بلند شدم که کوک نگران با من بلند شد...
جیمین:مطمئنید؟؟..
تقریبا داد زدم که تهیونگ اون ور خط گفت:زهرمار...میخوای بیام بالا بهت اطمینان بدم؟؟..
هول زده گفتم:نهههه..خودمو میرسونم..
گوشی و سریع قطع کردم...که کوک نگران گفت:کی بود...
جیمین:از بیمارستان زنگ زدن...
اخم مبهمی کرد و گفت:خبب...بگو دیگه
جیمین:تهیونگ دچار سکته مغزی شده...بدنش قفل کرده به دستگاه واکنش نمیده...
سریع سمت در دویدکه پست سرم دویدم...یه آسانسور که رسید تند تند دکمه رو میزد اما آخر صبرش نکشید با سرعت از پله ها پایین رفت...لبخندی از روی رضایت زدم گوشی و اروم به لبم کشیدم..نخود مغز اینقد نگرانه یادش رفت ادرس بیمارستان و بپرسه...بدو پسر...رفیق جونت و برات آوردم...جفتتون باید ممنونم باشید..
(کوک)
حس اینکه دارم از دستش میدم داشت دیونم میکرد..اصلا نفهمیدم پله ها رو چطور پایین رفتم...کل شرکت نگاهشو سمت من بود برام مهم نبود...مهم این بود که اگه باز دوباره سر پا ببینمش..تمام گذشته رو فراموش میکنم!...به خودم قول میدم..
به سالن پایین که رسیدم صدای پای جیمین پشت سرم میشنیدم...از در که زدم بیرون قبل از دویدن سمت ماشین..چشمم به ماشین اشنا خورد...رد نگامو دوباره برگشتم...فاصله چندانی نبود اما حتم داشتم دارم اشتباه میبینم...دویدنم شد قدم های اورم و در نهایت خشک شدن سر جام....با شنیدن صدای نفس نفس های پشت سرم فهمیدم جیمینم رسید و داره به چیزی که من نگاه میکنم نگاه میکنه!...تهیونگ بود درست مقابلم!...مثل همیشه ..اما بدون گارد!!.. و پشت سرش با فاصله ن چندان دوری همون دختری بود که برام مثل خواهری که هیچ وقت نداشتم بود!..
نهه انگار خیلیی واقعی بود...یعنی خود واقعیت بود!..پس سالم بود..زنده و سر حال!!...فقط یه نمایش مسخره دیگه!... واقعا یه بار دیگه گول خوردم..
سرمو به راست چرخوندم و زیر لب با نفس نفس گفتم:ای بر مرده و زندت لعنت که جفتش عصاب راحت برام نذاشته!(منظورش ته)
نفسی بیرون دادم که صدای جیمین پشت گوشم شنیدم..
جیمین:حالا همه همش هم دوروغ نبود...فقط یکم زنده بودنش و فاکتور گرفتم...و الا همش عین حیقیت بود جون تو..
کوک:جون من و قسم نخور مرتیکه...یه روده راست تو شکمت نیست!..
جیمین:روده راست چی هست اصلا
کوک: حیف ا/ت که خواهر توئه...
جیمین:بیچاره منم که حیفم...قدرمو نمی دونید..
تا خواستم جوابشو بدم دستش روی کمرم نشست و با فشار کمی به جلو هولم داد...
۱۵۸.۰k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.