p15
=ات به نظرم پوستت برای با جونگکوک بودن زیادی سفیده الان یه کم ودکا ریخت اینجوری شد شبایی که میخوایدد کارای دیگه کنید فک کنم کبودیات تا دوماه نمیره چون جونگکوک...یکم...چیزه دیگهمیدونی ..اینطور نیست...؟
و همه حرفشو تایید کردن...
_خفه شید..
جونگکوک همچین دستشو دور کمرم پیچیده بود که گفتم الان کمرم میشکنه.. فک کنم مستی روش اثر گذاشته بود واقعاا..
+کوک..دستتو شل کن خفه شدم....
_...اوکی...زیادی داری با تهیونگ لاس میزنی...خوشم نمیاد...حرفمو یادت رفت؟.
+......
اون مهمونی هم تموم شد و تهیونگ و نامجون و همه مهمونا رفتن خونشون..
من و جونگکوک و جونگی و آنا موندیم....
که با خنده رو به جونگی گفتم...
+دیگه همهچی تمومه...
٪...زهر مار...
+دستشو همچین انداخته دور گردنت...تو هم که بدت نمیاد و...
٪وای...نمیدونم..احساس میکنم عاشقش شدم..
+عه..بزار خودشو بهت نشون بده که میخوادت...
٪اوهوم.. و رفتم سمت اتاق خوابمون...
+برو بیرون میخوام لباسامو عوض کنم...
_نمیرم...برو تو حموم عوض کن..
+ایشش...
تقریبا ۵ دقیقه بود که داشتم با زیپش ور میرفتم تا بازش کنم...
و آخر در حموم و باز کردم...
+میشع آنا رو صدا کنی ؟
_واسه چی...
+...زیپمو نمیتونم باز کنم....
تا اینو گفتم خودش اومد طرفم و برم گردوند...
آروم با زیپ ور رفت تا اینکه باز شد.. و رفت سر جاش....
لباسامو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم...و رفتم سمت تختمون و جونگکوک نبود...
بدون تیشرت اومد داخل و سرشو گرفته بود محکم...
بلند شدم رفتم طرفش..
+چیشده...؟
_به تو مربوطه؟...
ضد حال خوردم...
+خب نه....
و رفتم اونطرف تخت و گوشه گوشش رفتم زیر پتو پشت بهش..
_..الان نگرانم شدی؟...
+نه...اصلااا
و چشمامو کامل بستم...
فردا ساعت ۳ ظهر...
صبح که بیدار شدم جونگکوک خونه نبود...پس با بچه ها صبونه خوردیم و آنا و جونگی رفتن واسه خودشون لباس بخرن...واسه عروسی من و جونگکوک..و فقط خودم تنها تو خونه بودم...
ناهار کم کم داشت آماده میشد که یهو تهیونگ اومد.....
و همه حرفشو تایید کردن...
_خفه شید..
جونگکوک همچین دستشو دور کمرم پیچیده بود که گفتم الان کمرم میشکنه.. فک کنم مستی روش اثر گذاشته بود واقعاا..
+کوک..دستتو شل کن خفه شدم....
_...اوکی...زیادی داری با تهیونگ لاس میزنی...خوشم نمیاد...حرفمو یادت رفت؟.
+......
اون مهمونی هم تموم شد و تهیونگ و نامجون و همه مهمونا رفتن خونشون..
من و جونگکوک و جونگی و آنا موندیم....
که با خنده رو به جونگی گفتم...
+دیگه همهچی تمومه...
٪...زهر مار...
+دستشو همچین انداخته دور گردنت...تو هم که بدت نمیاد و...
٪وای...نمیدونم..احساس میکنم عاشقش شدم..
+عه..بزار خودشو بهت نشون بده که میخوادت...
٪اوهوم.. و رفتم سمت اتاق خوابمون...
+برو بیرون میخوام لباسامو عوض کنم...
_نمیرم...برو تو حموم عوض کن..
+ایشش...
تقریبا ۵ دقیقه بود که داشتم با زیپش ور میرفتم تا بازش کنم...
و آخر در حموم و باز کردم...
+میشع آنا رو صدا کنی ؟
_واسه چی...
+...زیپمو نمیتونم باز کنم....
تا اینو گفتم خودش اومد طرفم و برم گردوند...
آروم با زیپ ور رفت تا اینکه باز شد.. و رفت سر جاش....
لباسامو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم...و رفتم سمت تختمون و جونگکوک نبود...
بدون تیشرت اومد داخل و سرشو گرفته بود محکم...
بلند شدم رفتم طرفش..
+چیشده...؟
_به تو مربوطه؟...
ضد حال خوردم...
+خب نه....
و رفتم اونطرف تخت و گوشه گوشش رفتم زیر پتو پشت بهش..
_..الان نگرانم شدی؟...
+نه...اصلااا
و چشمامو کامل بستم...
فردا ساعت ۳ ظهر...
صبح که بیدار شدم جونگکوک خونه نبود...پس با بچه ها صبونه خوردیم و آنا و جونگی رفتن واسه خودشون لباس بخرن...واسه عروسی من و جونگکوک..و فقط خودم تنها تو خونه بودم...
ناهار کم کم داشت آماده میشد که یهو تهیونگ اومد.....
۱۳.۳k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.