داستان کاترین کالن دراکو مالفوی پارت سوم
همه اتاق ها پر بود به آخرین اتاق رسیدم در زدم و رفتم تو پرسیدم:اینجا خالیه
دراکو بود گفت: آره بیا تو رفتم تو وسایلم رو چیدم بعد که خوب جاساز شدم از شدت خستگی زود خوابم برد
صبح که پاشدم دیدم یکی پشت پرده بودترسیدم.
تازه یادم اومد من با دراکو هم اتاقی بودم از پشت پرده بیرون اومد گفت:پاشو لباساتو بپوش دیر می رسیما.
زود پاشدم لباسم رو پوشیدم موهام رو بستم برق لبم رو زدم و اومدم بیرون
داشت نگام می کرد گفتم: بد شدم. گفت : نه خوبه بریم
از اتاق خارج شدیم داشتیم از راهرو رد می شدیم که هری رون هرمیون رو دیدم بهشون سلام دادم دراکو دستم گرفت برد یه گوشه دستم محکم گرفت و به دیوار چسبوند گفت: تو با اونا دوستی گفتم: آره چطور گفت: تا وقتی پیش منی حق نداری با اونا دوست باشی . فهمیدی.
گفتم:پس من.......
فعلا بای
دراکو بود گفت: آره بیا تو رفتم تو وسایلم رو چیدم بعد که خوب جاساز شدم از شدت خستگی زود خوابم برد
صبح که پاشدم دیدم یکی پشت پرده بودترسیدم.
تازه یادم اومد من با دراکو هم اتاقی بودم از پشت پرده بیرون اومد گفت:پاشو لباساتو بپوش دیر می رسیما.
زود پاشدم لباسم رو پوشیدم موهام رو بستم برق لبم رو زدم و اومدم بیرون
داشت نگام می کرد گفتم: بد شدم. گفت : نه خوبه بریم
از اتاق خارج شدیم داشتیم از راهرو رد می شدیم که هری رون هرمیون رو دیدم بهشون سلام دادم دراکو دستم گرفت برد یه گوشه دستم محکم گرفت و به دیوار چسبوند گفت: تو با اونا دوستی گفتم: آره چطور گفت: تا وقتی پیش منی حق نداری با اونا دوست باشی . فهمیدی.
گفتم:پس من.......
فعلا بای
۲۵۴
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.