تکپارتی درخواستی
تکپارتی درخواستی
وقتی خانوادت با ازدواج باهاش موافق نبودن و....
ات
یک دو سه...اینم اخرین عکسمون یونگ
یونگی از کنار درخت همیشگی بلند شدو به سمتم اومد
ات.قشنگه؟
یونگی.مگه میشه ات من عکس بگیرهو قشنگ نشه
یه لبخند زدمو بغلش کردم
ات.خیلی دوست دارم یونگی
یونگی.منم همینطور
از اون یونگی جدا شدمو توی چشماش نگاه کردم
ات.ولی چطوری این قضیه رو به مامان بابام بگم اونا خیلی سختگیرن باید با کسی که خودشون دوس دارم ازدواج کنم
یونگی.به این چیزا فکر نکن مطمئنم قبول میکنن،هیچ چیز نمیتونه جلو دار عشق ما شه
ات.اوهوم،داره دیر میشه من دیگه باید برم
یونگی.میخای همراهت بیام؟
ات.نه خودم میرم
رفتم سمتشو گونشو بوسیدم
ات.خدافظ
یونگی.خدافظ
کیفمو برداشتمو به سمت خونه حرکت کردم من سال دوم دبیرستان بودم یونگی یه سال ازم بزرگتر بود منو اون خیلی همو دوست داشتیم هردومون هم به یه چیز علاقه داشتیم..آهنگسازی راستش از این طریق با هم آشنا شدیم اما تنها مشکل اصلی خانواده هامون بودن...رسیدم خونه کلیدو توی در چرخوندمو وارد شدم مامان بابام توی آشپزخونه بودن به هردوشون سلام کردمو اونا هم جوابمو دادن،رفتم بالا لباسامو عوض کردم بعدشم رفتم برای غذا،پشت میز نشستمو با غذام بازی میکردم تموم فکرم پیش یونگی بود..
م.ا.دخترم چرا غذاتو نمیخوری؟
ات.راستش من توی مدرسه یه چیزی خوردم زیاد گشنم نیست
اینو که گفتم از روی صندلی بلند شدم قبل از اینکه برم رو به مامان بابام گفتم
ات.میشه بعد از شام راجب یه موضوعی باهاتون حرف بزنم
بابام به مامانم نگاه کرد
ب.ا.اره دخترم حتما
سرمو تکون دادمو رفتم روی مبل نشستم تا بیان،بعد از بیس مین هر دوشون اومدنو روبروی من نشستن
ب.ا.خب دخترم بگو ببینم چی شده؟
با استرس توی چشای بابام زل زدم
ات.خب م من.....من از یه نفر خوشم اومده
با این حرفم هر دوشون با تعجب به من نگاه کردن
م.ا.ح حالا اون شخص کی هست؟
ات.مین یونگی،خودتون میشناسیدش
ب.ا.اون پسره؟اون که نه کار درستی داره نه خانواده ی درستی من چطور میتونم تو رو بدم دست اون هااا؟
ات.و ولی من دوسش دارم
ب.ا.از همین الان دو تا انتخاب داری ات،یا مارو انتخاب کن یا اون پسره بهت زمان میدم خوب فکر کنی
با چشمای اشکی به سمت اتاقم رفتمو درو محکم بستم گوشیمو برداشتم به یونگی زنگ زدم اونم بلافاصله جواب
ات.ی یونگی(گریه)
یونگی.جانم؟چیشده ات؟
ات.خانوادم موافقت نکردن
یونگی سکوت کردو هیچی نگفت
ات.یونگ؟
یونگی.باید فرار کنیم ات؟
ات.چیی؟
یونگی.همین امشب ساعت سه وسایلتو جم کن هر وقت زنگ زدم بیا پایین خب؟حالا باهام میای؟
ات.اوهوم
یونگی.پس سریع کارتو انجام بده... خدافظ
ات.خدافظ
بقیشو یه پارت دیگه مینویسم
وقتی خانوادت با ازدواج باهاش موافق نبودن و....
ات
یک دو سه...اینم اخرین عکسمون یونگ
یونگی از کنار درخت همیشگی بلند شدو به سمتم اومد
ات.قشنگه؟
یونگی.مگه میشه ات من عکس بگیرهو قشنگ نشه
یه لبخند زدمو بغلش کردم
ات.خیلی دوست دارم یونگی
یونگی.منم همینطور
از اون یونگی جدا شدمو توی چشماش نگاه کردم
ات.ولی چطوری این قضیه رو به مامان بابام بگم اونا خیلی سختگیرن باید با کسی که خودشون دوس دارم ازدواج کنم
یونگی.به این چیزا فکر نکن مطمئنم قبول میکنن،هیچ چیز نمیتونه جلو دار عشق ما شه
ات.اوهوم،داره دیر میشه من دیگه باید برم
یونگی.میخای همراهت بیام؟
ات.نه خودم میرم
رفتم سمتشو گونشو بوسیدم
ات.خدافظ
یونگی.خدافظ
کیفمو برداشتمو به سمت خونه حرکت کردم من سال دوم دبیرستان بودم یونگی یه سال ازم بزرگتر بود منو اون خیلی همو دوست داشتیم هردومون هم به یه چیز علاقه داشتیم..آهنگسازی راستش از این طریق با هم آشنا شدیم اما تنها مشکل اصلی خانواده هامون بودن...رسیدم خونه کلیدو توی در چرخوندمو وارد شدم مامان بابام توی آشپزخونه بودن به هردوشون سلام کردمو اونا هم جوابمو دادن،رفتم بالا لباسامو عوض کردم بعدشم رفتم برای غذا،پشت میز نشستمو با غذام بازی میکردم تموم فکرم پیش یونگی بود..
م.ا.دخترم چرا غذاتو نمیخوری؟
ات.راستش من توی مدرسه یه چیزی خوردم زیاد گشنم نیست
اینو که گفتم از روی صندلی بلند شدم قبل از اینکه برم رو به مامان بابام گفتم
ات.میشه بعد از شام راجب یه موضوعی باهاتون حرف بزنم
بابام به مامانم نگاه کرد
ب.ا.اره دخترم حتما
سرمو تکون دادمو رفتم روی مبل نشستم تا بیان،بعد از بیس مین هر دوشون اومدنو روبروی من نشستن
ب.ا.خب دخترم بگو ببینم چی شده؟
با استرس توی چشای بابام زل زدم
ات.خب م من.....من از یه نفر خوشم اومده
با این حرفم هر دوشون با تعجب به من نگاه کردن
م.ا.ح حالا اون شخص کی هست؟
ات.مین یونگی،خودتون میشناسیدش
ب.ا.اون پسره؟اون که نه کار درستی داره نه خانواده ی درستی من چطور میتونم تو رو بدم دست اون هااا؟
ات.و ولی من دوسش دارم
ب.ا.از همین الان دو تا انتخاب داری ات،یا مارو انتخاب کن یا اون پسره بهت زمان میدم خوب فکر کنی
با چشمای اشکی به سمت اتاقم رفتمو درو محکم بستم گوشیمو برداشتم به یونگی زنگ زدم اونم بلافاصله جواب
ات.ی یونگی(گریه)
یونگی.جانم؟چیشده ات؟
ات.خانوادم موافقت نکردن
یونگی سکوت کردو هیچی نگفت
ات.یونگ؟
یونگی.باید فرار کنیم ات؟
ات.چیی؟
یونگی.همین امشب ساعت سه وسایلتو جم کن هر وقت زنگ زدم بیا پایین خب؟حالا باهام میای؟
ات.اوهوم
یونگی.پس سریع کارتو انجام بده... خدافظ
ات.خدافظ
بقیشو یه پارت دیگه مینویسم
۱۳.۷k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.