همه چی از اون شب شروع شد...؟!p31
رفتم دستش رو گرفتم کشیدمش سمت خودم که افتاد تو بغلم و سریع رفتم تو پیاده رو که...
+ولم کن عوضی...ولم کن...(با داد و گریه و ضربه زدن به سینه ی جیمین)
عوضی گفتم ولم کنننن...هق هق هق😭
_یو.یونجی تو چت شده؟نزدیک بود بمیری دختر...ا.اگه یکم دیرتر اومده بودم الان خدا میدونست چی میشد...(اروم و نگران)یونجی تو الان مستی بیا بریم خونت...بیا زود باش...
+نمیام ولم کن،من با تو هیچجا نمیام...فهمیدی؟برو پیش همون دختره...گمشو سریع...ولم کن عوضی حرومزاده(هوی هوی هوی عزیزم افسار پاره کردی...ارام باش😦😳)
_کدوم دخت...نکنه تو داری لارا رو میگی؟اون اکسم بود یه هرزه...
+اگه هرزس چرا بوسیدیش؟هاع؟چراا...ولم کن میخوام برم...
_یونجی نکنه تو حسو...
یونجی نزاشت حرفشو کامل کنه و لباشو رو لباش گذاشت...جیمین هم بلافاصله همکاری کرد...داشتن خیلی عاشقانه همو میبوسیدن...دریغ از اینکه یه ۲۴ تا چشم داره اونارو نگاه میکنه...(۲۲ تاش مال دخترا و پسراس ولی دوتا اضافه هست که میفهمید بعداً)
خلاصه جیمین و یونجی داشتن زیر بارون از ته دل همو میبوسیدن که یونجی دیگه ادامه نداد و نفس کم اورد...یه نفس گرفت و دوباره داشتن همو میبوسیدن که اینبار یونجی بیهوش شد...لباش از لبای جیمین جدا شدن و جیمین متوجه این شد که یونجی بیهوش شده و قبل اینکه بیوفته گرفتش...براید بغلش کرد و به نامجون زنگ زد و گفت که یونجی رو پیدا کرده و داره میبرش خونه ی خودش پس نگران نباشن...
نامجون:خوبه ما همه چیزو دیدیم...اشکال نداره داداش میدونم عاشق شدی اشکال نداره...
_یااا هیونگگگ...عه قطع کرد...
خلاصه یونجی رو برد خونه ی خودش و لباساشو عوض کرد و خوابوندش رو تخت و خودش تو یه اتاق دیگه خوابید...
یونجی ویو.
صبح با نور خورشید که از پنجره میخورد تو صورتم بیدار شدم...من کجام؟اینا لباسهای کیه؟وایسا وایسا ای وااای همه چی یادم اومد...یونجی خاک تو سرت این چه کاری بود کردی مگه باهاش قهر نبودی؟اههه
داشتم با خودم بحث میکردم که یهو در زده شدو جیمین اومد تو اتاق...
_عااح صبح بخیر یونجی...چیزه بیا صبحونه...
+(در حال کشیدن نقشه قتل جیمین)
_یونجی حالت خوبه؟
+به چه جرعتی به بدن من دست زدی؟هااا(اروم و عصبانی)
_چی؟
+میگم به چه جرعتی به بدن من دست زدی عوضییی؟(داد)
_یونجی اروم باش...چطور میتونستم بزارم با همون لباسای خیس بخوابی که سرما بخوری...؟
+به درک اصلا من میخوام سرما بخورم به تو هیچ ربطی ندارههه فهمیدییی؟
_چرا خیلی هم ربط داره...
+چه ربطی مثلا؟بابامی؟مامانمی؟داداشمی؟دوست پسرمی؟چیمی؟ها؟تو چیه منی؟
_من.من...
+ببین هیچ جوابی نداری بدی...دیگه هم به من نزدیک نشو یا بهم دست نزن!
_یونجی وایساااا...
+چرا وایسم؟ها؟بگو چرا وایسم؟
_...
+هر وقت جوابی پیدا کردی بهم بگو تا وایسم! خداحافظ پارک جیمین...
و رفت!
_وایسا چون دوست دارم!لعنتی من عاشقت شدمممم!لطفا نرو و وایسا...!(داد و گریه)
ولی یونجی خیلی وقت بود که رفته بود و صدای جیمین رو نشنید...
ادامه دارد...
شرط نداریم...
ولی انتظار حمایت دارم ازتون...
قرار نیست چون شرط نداریم کامنت نزارید...
یا لایک نکنید...!؟
حمایت؟🦋🌸
+ولم کن عوضی...ولم کن...(با داد و گریه و ضربه زدن به سینه ی جیمین)
عوضی گفتم ولم کنننن...هق هق هق😭
_یو.یونجی تو چت شده؟نزدیک بود بمیری دختر...ا.اگه یکم دیرتر اومده بودم الان خدا میدونست چی میشد...(اروم و نگران)یونجی تو الان مستی بیا بریم خونت...بیا زود باش...
+نمیام ولم کن،من با تو هیچجا نمیام...فهمیدی؟برو پیش همون دختره...گمشو سریع...ولم کن عوضی حرومزاده(هوی هوی هوی عزیزم افسار پاره کردی...ارام باش😦😳)
_کدوم دخت...نکنه تو داری لارا رو میگی؟اون اکسم بود یه هرزه...
+اگه هرزس چرا بوسیدیش؟هاع؟چراا...ولم کن میخوام برم...
_یونجی نکنه تو حسو...
یونجی نزاشت حرفشو کامل کنه و لباشو رو لباش گذاشت...جیمین هم بلافاصله همکاری کرد...داشتن خیلی عاشقانه همو میبوسیدن...دریغ از اینکه یه ۲۴ تا چشم داره اونارو نگاه میکنه...(۲۲ تاش مال دخترا و پسراس ولی دوتا اضافه هست که میفهمید بعداً)
خلاصه جیمین و یونجی داشتن زیر بارون از ته دل همو میبوسیدن که یونجی دیگه ادامه نداد و نفس کم اورد...یه نفس گرفت و دوباره داشتن همو میبوسیدن که اینبار یونجی بیهوش شد...لباش از لبای جیمین جدا شدن و جیمین متوجه این شد که یونجی بیهوش شده و قبل اینکه بیوفته گرفتش...براید بغلش کرد و به نامجون زنگ زد و گفت که یونجی رو پیدا کرده و داره میبرش خونه ی خودش پس نگران نباشن...
نامجون:خوبه ما همه چیزو دیدیم...اشکال نداره داداش میدونم عاشق شدی اشکال نداره...
_یااا هیونگگگ...عه قطع کرد...
خلاصه یونجی رو برد خونه ی خودش و لباساشو عوض کرد و خوابوندش رو تخت و خودش تو یه اتاق دیگه خوابید...
یونجی ویو.
صبح با نور خورشید که از پنجره میخورد تو صورتم بیدار شدم...من کجام؟اینا لباسهای کیه؟وایسا وایسا ای وااای همه چی یادم اومد...یونجی خاک تو سرت این چه کاری بود کردی مگه باهاش قهر نبودی؟اههه
داشتم با خودم بحث میکردم که یهو در زده شدو جیمین اومد تو اتاق...
_عااح صبح بخیر یونجی...چیزه بیا صبحونه...
+(در حال کشیدن نقشه قتل جیمین)
_یونجی حالت خوبه؟
+به چه جرعتی به بدن من دست زدی؟هااا(اروم و عصبانی)
_چی؟
+میگم به چه جرعتی به بدن من دست زدی عوضییی؟(داد)
_یونجی اروم باش...چطور میتونستم بزارم با همون لباسای خیس بخوابی که سرما بخوری...؟
+به درک اصلا من میخوام سرما بخورم به تو هیچ ربطی ندارههه فهمیدییی؟
_چرا خیلی هم ربط داره...
+چه ربطی مثلا؟بابامی؟مامانمی؟داداشمی؟دوست پسرمی؟چیمی؟ها؟تو چیه منی؟
_من.من...
+ببین هیچ جوابی نداری بدی...دیگه هم به من نزدیک نشو یا بهم دست نزن!
_یونجی وایساااا...
+چرا وایسم؟ها؟بگو چرا وایسم؟
_...
+هر وقت جوابی پیدا کردی بهم بگو تا وایسم! خداحافظ پارک جیمین...
و رفت!
_وایسا چون دوست دارم!لعنتی من عاشقت شدمممم!لطفا نرو و وایسا...!(داد و گریه)
ولی یونجی خیلی وقت بود که رفته بود و صدای جیمین رو نشنید...
ادامه دارد...
شرط نداریم...
ولی انتظار حمایت دارم ازتون...
قرار نیست چون شرط نداریم کامنت نزارید...
یا لایک نکنید...!؟
حمایت؟🦋🌸
۶.۵k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.