پدرخوانده پارت 54
لارا نفسش رو بیرون داد باید باهاش راه میومد بعد از ازدواج میتونست تلافی سرکشی هاش روسرش در بیاره تهیونگ کتش رو در آورد ساعت مچیش رو باز کرد گذاشت رو نیز دکمه تای پیرهنش رو باز کرد احساس خفگی میکرد قفسه سینش بعد از بحث با یونگی احساس سنگینی میکرد با شنیدن کوبیدن شدن محکم چیزی بالا سرش. سرشو بالا برد و به سقف نگاه کرد سرش رو به عنوان تاسف تکون داد و "گفت نمیخاد بگی اتاق کانیا کجاست خودم فهمیدم" بگذریم. کانیا خودشو محکم رو تخت پرت کرد صدای جیر جیر تخت بدبخت بلند شد سرشو تو بالشت فرو کرد باورش نمیشه اونجور جلو خاهرش مثل یه برده حلقه به گوش حرف تهیونگ گوش داد عصبی تو گلو داد زد و بالشتشو کوبید به دیوار مقابلش تابلوی روی دیوار چند باری تکون خورد و بعد محکم روی زمین افتاد نفسش رو بیرون داد کف دستاش رو روی صورتش گذاشت نیم ساعت اومده تو اتاقش بخابه اما ارامش نداره وجود تهیونگ خاب رو ازش گرفته با باز شدن در اتاقش سرش رو با بهت بالا گرفت و به تهیونگی که بیخیال وار اتاق شد و درو بست نگاه میکرد. دو دستش رو داخل جیب شلوار پارچه ایش فرو کرد کانیا اروم رو تختش نشست و مبهوت به تهیونگ نگاه میکرد تهیونگ جلو رفت و کنار کانیا روی تخت کینگ سایزش دراز کشید تهیونگ حس کرد دوباره قفسه سینش داره میسوزه و سنگینی میکنه کانیا با اخم برگشت نگاش کرد "اینجا چکار میکنی مگه بهت اتاق ندادن" تهیونگ نگاش کرد "دوست نداری پیشت باشم" کانیا بدون لحضه ای فکر گفت "نه" تهیونگ سری تکون داد "باشه ولی مهم نیست" و محکم ساعد کانیا رو گرفت و کشید کنار خودش روی تخت خوابوند.. کانیا با هیجان نفسی کشید و یعی کرد خودشو کنترل کنه و حرکت مسخره ای بخاطر نزدیکیش به پسر مقابلش نشون نده. تهیونگ بیخیال گفت "تخت بزرگه" کانیا سر تکون داد"اره کینگ سایزه "تهیونگ تو گلو خندید گفت" از تخت من بزرگتره " کانیا با غر غر گفت "صد بار بهت گفتم یه تخت بزرگ بگیر موقع خابیدن مجبور بودم بهت بچسبم" تهیونگ طاق باز سرشو سمت کانیا چرخوند و به نیم رخش خیره شد "تختو عوض نمیکردم که موقع خاب به تن من بچسبی روح من" (بچه هاااا این کلمه زیادی برای قلبم سنگینهههههه) کانیا اروم سرش رو چرخوند و به تهیونگ نگاه کرد. تهیونگ به چشمای کانیا نگاه میکرد و فقط به یه چیزی فکر میکرد "کهکشان" کانیا تو چشماش کهکشان داشت. کهکشانی از مظلومیت معصومیت.. مهربونی و ارامش گاهی سرکشی و خشم گاهی غم و رنج کهکشانی که تهیونگ دلش میخاست تو اون رها بشه "چرا اومدی اینجا تهیونگ".." دلم برات تنگ شده بود" نفسای تهیونگ توی صورت کانیا پخش میشد و قطعا این یعنی بهشت. بهشتی که دلش میخاد تو اون زندگی کنه بعد مدت ها فهمید این نفس ها براس خاب بود. تهیونگ سرش رو جلو برد و لباش رو مماس به لبای کانیا قرار داد. نفس هاش روی لبای دختر کوچیک تر پخش میشد و این دیونه کننده بود جفتشون چشماشون رو بسته بودن کانیا باید عقب میکشید اما قدرتش رو نداشت تهیونگ اروم لباش رو قفل لبای دخترکش کرد عمیق شروع به بوسیدنش کرد دست کانیا روی سینه تهیونگ بود و لباسش رو تو مشتش گرفت تهیونگ لباس صورتی کانیا رو میبوسید و باعث میشد قلب مریضش به درو دیوار سینش کوبیده بشه ببر کچولوی درونش با زوق دم تکون میداد و گوش هاش رو تکون میداد و روی زمین قلت میزد کانیا دستش رو به گونه تهیوتگ رسوند و شروع کرد به بوسیدن مردی که براش حکم یه گناه رو داشت یه گناه سنگین و کبیر اون قرار بود شوهر خاهرش باشه. اون دیگه پدرخونداش نیست و این قلبش رو به درد میاورد با جدا شدن لبهای تهیونگ از لباش نا خوداگاه زبونش رو روی لبهای خیسش کشید تا ته مونده ژعم لبهای تهیونگ رو ببلعه و چیزی به جا نزاره.. تهیونگ لبخندی زد و پیشونیش رو به پیشونی کانیا چسبوند "دلم هیلی تنگ شده بود خیلی زیاد" کانیا دستاش و دور گردن تهیونگ انداخت و گفت "همسر ایندت میدونه اینجای شوهر خواهر" تهیونگ نگاش کرد "ناراحتی پاشم برم"
۱۲.۳k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.