P13
کوک:اهم اهم بانوی من می تونم باهاتون حرف بزنم؟
یه وو: آره بگو
کوک : نمیشه بریم یه جای خلوت؟
یه وو: اممممم خب بریم.. بچه ها فعلا
یعنی می خواد بگه که اهل باگجس یا چی؟ اَه خدای من حالا چیکار کنم فعلا هیچی
نمیگم تا موقعیت جور شه
خب جناب فک کنم اینجا دیگه کسی نباشه
کوک : آره خوبه خب..... خبببب
یه وو: خب چی؟؟
کوک: خب من می خوام یه سوال ازتون بپرسم که فک کنم قبلا هم ازش شندین که من بهتون اعتراف کردم نه؟ الان می خوام دوباره همون درخواست رو بکنم می دونم خب من در سطحتون نیستم شما یه شاهزاده اید و لی خب من چی؟
یه وو: خب یه دقیقه صب کن اینا حرف تو بود خببب مگه جواب تو نمی خوای ببین منم بهت علاقه منم ولی خب اگه پدر بفهمه کلم بالا داره 🤦🏻♀️
کوک: نمی دونستم چی بگم واقعا یه حس بینظیر داشتم فک کن تو همه داستان ها حرف از جدایی بود یا یه عشق یه طرفه ولی این..... خواستم بغلش کنم که
یه وو : هی کوک صب کن باید اول یه چیزی رو بهم بگی
کوک: چی رو
یه وو: هویت واقعیت که این که تو کی هستی.... خودمم نمی دونم کی عاشقت شدم خب ولی این که عاشق یه فردی که مال کشور دشمن مون هس شدم می تونه خیلی مشکل ساز باشه پس من نمی تونم عشق تو رو قبول کنم🙂
کوک: امااا..
یه وو: اما نداره
کوک: فقط یه چیز می خوام بهتون بدم ( با لحن ناراحت )
این همون سنجاق سریه که روز تولدتون واسه تون خریدم امید وارم که دوست داشته باشید
(عکس سنجاق سر اسلاید دوم)
یه وو: خدای من این فوق العادس اما من نمی تونم اینو قبول کنم🥲 بازم متاسفم ( بعد از این جملم سریع از اون مکان زدم بیرون هه خیلی جالبه نه؟ هر دو نفر همو دوست داشته باشن ولی بهم نرسن:) انقد حالم بد بود و رفتم شروع کردم به نوشیدن)
میشه برام شراب بیارین اونم زیاد؟
*اما بانوی من شما هیچ وقت نمی خوردین الان؟
یه وو: همین که گفتم عصبی هستم سر پیچی هم می کنی؟ اصلا چرا انقد شما جرات دارین که از دستورات من سرپیچی می کنید
* مممنو ببخشید بانوی من الان دستور تون انجام میشه
تهیونگ : خدای من بانو چرا این بلا رو سر خودتون آوردین
یه وو: (با حالت مستی) یااااا تهیونگا اومدی
تهیونگ : آره بانوی من آخه چرا...
یه وو: بسه انقد دلیل نپرس خودتم اگه عاشق بودی این حسو داشتی
تهیونگ : چی دارین میگین بانوی من شما الان....
یه وو: ساکت باششش من حال... ممم خیلی خوبه نمی دونی کوک کجا رفته (با خنده)
تهیونگ : نه بانو از وقتی شما برگشتن نیومد.
یه وو: هع حتما حتما رفته رفته یه معشوقه دیگه واسه خودش پیدا کنه 🫠
تهیونگ : چی دارین میگین بانو اون چه ربطی به الان داره
یه وو: همه ربطیییی داره اون الان نه نه مقصر حال بد من خودمم من اونو رد کردم بعد شاکیم هستم
تهیونگ : بهتره استراحت کنین مث اینکه اصلا حالتون خوب نیست
یه وو: احمق من چند بار بگم حالم خوبهههه الان باید برم پیداش کنم حتما اونم ناراحته
تهیونگ : نگا کنید بانو شما الان حتی نمی تونید سر پا وايسید باید استراحت کنین
یه وو: گفتم من حالم خوبهههه انقد رو مخن نرو
جیمین : کوککککککک خدایا شکرت رسیدی کلید این شاهزاده لجباز ما دست توئه ترو خدا برو آرومش کنننننن
کوک: چی شده درست بگو
جیمین : شاهزاده خیلی ناراحته و الان مست کردن و همه جا رو ریختن بهم تروخدا برو یه کاری کن
کوک: با... شه باشه الان میرم
تهیونگ : وای خداروشکر کوک اومدییی بفرماید شاهزاده خانم اینم هی کوک کوک که می کردین اومد دیگه نیاز نیس برین
کوک: کنار صندلیش زانو زدم و انگشت های کوچیک و ظریفشو گرفتم تو دستمو بهش گفتم : الان من اینجام چی می خواید؟
یه وو : همه جز کوک برن بیرون مرخصید
با توام بودم تهیونگا
تیهونگ : اَه چشم
کوک: خب حالا رفتن
یه وو: منو ببخش :)
کوک: برای چی
یه وو: قلبت الان
کوک: دستشو گزاشتم رو قلبمو گفتم قلبم الان چی؟ بخاطر تو انقد سریع میزنه نه؟
یه وو: هه هه آره حالا که ما عاشق همیم چرا کاری که عاشق و معشوقش انجام میدن انجام ندیم ها؟
کوک: شاهزاده حالتون...
(خواستم که جملمو کامل کنم با قرار گرفتن لبای کوچولو و خوش رنگش رو لبام حرفم نصفه موند همین طور ثابت موندیم تا اینکه ازم جدا شد)
یه وو: چرا همکاری نکردی بدت میاد از من که دوس...
کوک : نزاشتم حرفشو ادامه بده چون می دونستم واقعی مست نباشه دیگه این موقعیت گیرم نیاد شایدم هیچ وقت دیگه نتونم تنها معشوقه خودمو ببوسم و اون شب اولین رابطه مون رو باهم داشتیم می دونستم اگه هوشیار شه معلوم نیست چه بلایی سر مون بیاد ولی مهم اینه از اینکه عاشقم هم بودیم مطمئن بودیم!
شرط بزارممم؟؟؟
یه وو: آره بگو
کوک : نمیشه بریم یه جای خلوت؟
یه وو: اممممم خب بریم.. بچه ها فعلا
یعنی می خواد بگه که اهل باگجس یا چی؟ اَه خدای من حالا چیکار کنم فعلا هیچی
نمیگم تا موقعیت جور شه
خب جناب فک کنم اینجا دیگه کسی نباشه
کوک : آره خوبه خب..... خبببب
یه وو: خب چی؟؟
کوک: خب من می خوام یه سوال ازتون بپرسم که فک کنم قبلا هم ازش شندین که من بهتون اعتراف کردم نه؟ الان می خوام دوباره همون درخواست رو بکنم می دونم خب من در سطحتون نیستم شما یه شاهزاده اید و لی خب من چی؟
یه وو: خب یه دقیقه صب کن اینا حرف تو بود خببب مگه جواب تو نمی خوای ببین منم بهت علاقه منم ولی خب اگه پدر بفهمه کلم بالا داره 🤦🏻♀️
کوک: نمی دونستم چی بگم واقعا یه حس بینظیر داشتم فک کن تو همه داستان ها حرف از جدایی بود یا یه عشق یه طرفه ولی این..... خواستم بغلش کنم که
یه وو : هی کوک صب کن باید اول یه چیزی رو بهم بگی
کوک: چی رو
یه وو: هویت واقعیت که این که تو کی هستی.... خودمم نمی دونم کی عاشقت شدم خب ولی این که عاشق یه فردی که مال کشور دشمن مون هس شدم می تونه خیلی مشکل ساز باشه پس من نمی تونم عشق تو رو قبول کنم🙂
کوک: امااا..
یه وو: اما نداره
کوک: فقط یه چیز می خوام بهتون بدم ( با لحن ناراحت )
این همون سنجاق سریه که روز تولدتون واسه تون خریدم امید وارم که دوست داشته باشید
(عکس سنجاق سر اسلاید دوم)
یه وو: خدای من این فوق العادس اما من نمی تونم اینو قبول کنم🥲 بازم متاسفم ( بعد از این جملم سریع از اون مکان زدم بیرون هه خیلی جالبه نه؟ هر دو نفر همو دوست داشته باشن ولی بهم نرسن:) انقد حالم بد بود و رفتم شروع کردم به نوشیدن)
میشه برام شراب بیارین اونم زیاد؟
*اما بانوی من شما هیچ وقت نمی خوردین الان؟
یه وو: همین که گفتم عصبی هستم سر پیچی هم می کنی؟ اصلا چرا انقد شما جرات دارین که از دستورات من سرپیچی می کنید
* مممنو ببخشید بانوی من الان دستور تون انجام میشه
تهیونگ : خدای من بانو چرا این بلا رو سر خودتون آوردین
یه وو: (با حالت مستی) یااااا تهیونگا اومدی
تهیونگ : آره بانوی من آخه چرا...
یه وو: بسه انقد دلیل نپرس خودتم اگه عاشق بودی این حسو داشتی
تهیونگ : چی دارین میگین بانوی من شما الان....
یه وو: ساکت باششش من حال... ممم خیلی خوبه نمی دونی کوک کجا رفته (با خنده)
تهیونگ : نه بانو از وقتی شما برگشتن نیومد.
یه وو: هع حتما حتما رفته رفته یه معشوقه دیگه واسه خودش پیدا کنه 🫠
تهیونگ : چی دارین میگین بانو اون چه ربطی به الان داره
یه وو: همه ربطیییی داره اون الان نه نه مقصر حال بد من خودمم من اونو رد کردم بعد شاکیم هستم
تهیونگ : بهتره استراحت کنین مث اینکه اصلا حالتون خوب نیست
یه وو: احمق من چند بار بگم حالم خوبهههه الان باید برم پیداش کنم حتما اونم ناراحته
تهیونگ : نگا کنید بانو شما الان حتی نمی تونید سر پا وايسید باید استراحت کنین
یه وو: گفتم من حالم خوبهههه انقد رو مخن نرو
جیمین : کوککککککک خدایا شکرت رسیدی کلید این شاهزاده لجباز ما دست توئه ترو خدا برو آرومش کنننننن
کوک: چی شده درست بگو
جیمین : شاهزاده خیلی ناراحته و الان مست کردن و همه جا رو ریختن بهم تروخدا برو یه کاری کن
کوک: با... شه باشه الان میرم
تهیونگ : وای خداروشکر کوک اومدییی بفرماید شاهزاده خانم اینم هی کوک کوک که می کردین اومد دیگه نیاز نیس برین
کوک: کنار صندلیش زانو زدم و انگشت های کوچیک و ظریفشو گرفتم تو دستمو بهش گفتم : الان من اینجام چی می خواید؟
یه وو : همه جز کوک برن بیرون مرخصید
با توام بودم تهیونگا
تیهونگ : اَه چشم
کوک: خب حالا رفتن
یه وو: منو ببخش :)
کوک: برای چی
یه وو: قلبت الان
کوک: دستشو گزاشتم رو قلبمو گفتم قلبم الان چی؟ بخاطر تو انقد سریع میزنه نه؟
یه وو: هه هه آره حالا که ما عاشق همیم چرا کاری که عاشق و معشوقش انجام میدن انجام ندیم ها؟
کوک: شاهزاده حالتون...
(خواستم که جملمو کامل کنم با قرار گرفتن لبای کوچولو و خوش رنگش رو لبام حرفم نصفه موند همین طور ثابت موندیم تا اینکه ازم جدا شد)
یه وو: چرا همکاری نکردی بدت میاد از من که دوس...
کوک : نزاشتم حرفشو ادامه بده چون می دونستم واقعی مست نباشه دیگه این موقعیت گیرم نیاد شایدم هیچ وقت دیگه نتونم تنها معشوقه خودمو ببوسم و اون شب اولین رابطه مون رو باهم داشتیم می دونستم اگه هوشیار شه معلوم نیست چه بلایی سر مون بیاد ولی مهم اینه از اینکه عاشقم هم بودیم مطمئن بودیم!
شرط بزارممم؟؟؟
۱۴۸.۷k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.