پدرخوانده پارت 43
اون حمایت هیونگش رو داشت پس حتما شخص مهم و معروفی میشد ☆پایان فلش بک. لارا درو باز کرد و داخل رفت اروم چرخید و به دختر مقابلش نگاه کرد کانیا سعی کرد خودشو محکم نگه داره. بی اجازه وارد اتاق مدیریت شده بود. به ساعت نگاه کرد 23:30نشون میداد لارا به دختر خیره شد یونگی بهش راجب کاری که یهو انجام داد گفته بود. استرس داشت باید به دختر نگاه میکرد چی میگفت؟ میگفت تمام مدت میدونستم خاهرمی و بهت نگفتم چون دشمنی با کیم تهیونگ رو ترجیح میدادم. دشمنی و گرفتن انتقام قرور. انتقام چندین سال دوری از خاهرم و چند سال خیره شدن از دور؟ کانیا قدمی برداشت و لب زد "بگو منتظرم!" لارا لبخند زورکی زد و گفت "چیو" کانیا با فریاد گفت "بگو. بگو اینا حقیقت داره. من خاهرتم؟ یا نوچتو فرستاده بودی دروغ سر هم کنه و منو از تهیونگ دور کنه!" و لحظه ای مکس کرد و دوباره گفت. " نه تو میدونستی تهیونگ پدرخوندمه مگه نه. میدونستی؟؟ " دستاشو توی موهاش برد و چنگ زد "تو کی هستی. کی هستی" کانیا جیغ بلندی زد چراغ مطالعه نسبتا بزرگ رو بند کرد و زد به شیشه و دفترو به باد داد!"بگو جئون لارا بگو"لارا که از رفتار ابن دختر ترسیده بود ناخداگاه گفت "هی اروم باش" کانیا دست برداشت و نفس نفس میزد اون خسته شده بود؟ از کجا باید میدونست کی حقیقت رو میگه؟ از بابای لنگ درازش که الان داره جون میده؟ لارا اروک گفت "اره کانیا تو خاهرمی. خاهر کوچیک منی. ما اواره بودیم و مامان چاره ای جز گذاشتن تو توی پرورشگاه نداشت. ولی من قسم میخورم اومدم دنبالت اما ترو بهم ندادن چون سنم کم بود حتا وقتی که مامان با یه مرد سن بالا ازدواج کرد من زیر کتک و تبعیض هاش بازم اومدم صراقت" قطر اشک از چشمش اومد " کیم تهیونگ ترو بهم نداد تحقیرم کرد حتی.. حتی بهم صدقه داد اون نزاشت ترو پیش خودم نگه دارم و تمام این ها امور کشوندنت به هتل فقط بخاطر این بود که جلوی چشمم باشی. حاضر بودم ترو هر لحضه که ببینم قلبم فشرده بشه و حسرت بخورم اما پیشم باشی عزیز دلم " کانیا ناخود اگاه رو زمین نشست..
به درک که مادرش اونو تو پرورشگاه گذاشت.! به درک که 15سال پرورشگاهی بود! به درک که حسرت یه خانواده تمام عمرش داشت! هیچکدوم از اینا براش دردناک و مایه تاسف نبود. اما چرا فکر به تهیونگ قلبش رو میسوزوند؟ چرا فکر به اون پدرخونده خودخاه دلش میسوخت و خاکستر میشد چرا حالا باید میفهمید خانواده داره؟ چرا حالا باید میفهمید عشق جوونه زدش چیزی جز چندتا علف هرز نیس. لارا جلو رفت و با گریه سر کانیا رو بغل گرفت کانیا بغض سنگینش رو بیرون داد و اونم به عق هق افتاد! لارا شونه هاش میلرزید و گریش شدت میگرفت. کانیا تو دلش التماس میمرد همه اینا خاب باشه لارا سر خاهر کچلوش رو پر از بوسه میکرد و بویه مپهاش رو تویه ریه حبس میکرد کانیا لارا رو بغل گرفت و گریه هاش شدت گرفت. اگر میخواست برگرده به قبلا باید چه چیزی بابتش پرداخت میکرد؟ در قبال دوباره خوابیدن کنار تهیونگ و بوسیده شدن از طرف پدرخواندش باید چه چیزی پیش کش میکرد. اون همین الان پدرخونده ای رو میخواست که تو دنیای خواب و بیداری دستو پا میزد
به درک که مادرش اونو تو پرورشگاه گذاشت.! به درک که 15سال پرورشگاهی بود! به درک که حسرت یه خانواده تمام عمرش داشت! هیچکدوم از اینا براش دردناک و مایه تاسف نبود. اما چرا فکر به تهیونگ قلبش رو میسوزوند؟ چرا فکر به اون پدرخونده خودخاه دلش میسوخت و خاکستر میشد چرا حالا باید میفهمید خانواده داره؟ چرا حالا باید میفهمید عشق جوونه زدش چیزی جز چندتا علف هرز نیس. لارا جلو رفت و با گریه سر کانیا رو بغل گرفت کانیا بغض سنگینش رو بیرون داد و اونم به عق هق افتاد! لارا شونه هاش میلرزید و گریش شدت میگرفت. کانیا تو دلش التماس میمرد همه اینا خاب باشه لارا سر خاهر کچلوش رو پر از بوسه میکرد و بویه مپهاش رو تویه ریه حبس میکرد کانیا لارا رو بغل گرفت و گریه هاش شدت گرفت. اگر میخواست برگرده به قبلا باید چه چیزی بابتش پرداخت میکرد؟ در قبال دوباره خوابیدن کنار تهیونگ و بوسیده شدن از طرف پدرخواندش باید چه چیزی پیش کش میکرد. اون همین الان پدرخونده ای رو میخواست که تو دنیای خواب و بیداری دستو پا میزد
۸.۵k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.